آفتاب

ز

ز

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

زآبب . [ زَ ب ِ ] (ع اِ) تصحیف زآنب با نون بمعنی قواریر (شیشه ها). (از اقرب الموارد). شیشه ها.واحد ندارد. (آنندراج ). و گفته شده واحد آن زئناب است . (از اقرب الموارد). رجوع به زآنب و زئناب شود.



زئبر. [ زِءْ ب ِ / زِءْ ب ُ / زُءْ ب ُ / زُءْ ب َ / زَءْ ب َ ] (ع اِ) پرزه ٔ جامه . (منتهی الارب ). آنچه از درز جامه ظاهر می گردد. (از اقرب الموارد) (قاموس ). گاه به ضم یاء گویند و در لغت عرب وزن فعلل (به ضم لام اول ) جز این کلمه و ضئبل و خرفع نیامده یا اینکه لحن است (یعنی زِئبُر) و زابر مثل قنفذ و زأبر به فتح مثل...



زئبق . [ زِءْ ب َ / ب ِ ] (معرب ، اِ) معرب زیوه ٔ (ژیوه ) فارسی است و عامه آنرا زیبق گویند. (اقرب الموارد). زئبق در تداول عامه زیبق است . (از دزی ج 576). زئبق معرب بهمزه است . (منتهی الارب ). سیماب وجیوه و ژیوه . (ناظم الاطباء). زئبق زاووق است و با همزه تعریب شده و در المعرب آمده : این کلمه با یاء (زیبق ) و همزه «زئبق » هر دو گفته میشود و قول...



زئبق . [ زِءْ ب َ / ب ِ ] (ع ص ) مرد طیش کننده . طائش و این از نظر تشبیه است . (تاج العروس ).



زئبق الحلو. [ زِءْ ب َ قُل ْ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) (الَ ...) جیوه ٔ شیرین مرکوردو (۱) . کلمل . دوای کرم . (از دزی ج 1 ص 576).



زئبق المقتول . [ زِءْ ب َ قُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) (الَ ...) جیوه ٔ کشته . تراب الزئبق ، و هو ان یسحق الزئبق مع بعض الادویهٔ الترابیهٔ بالخل حتی تغیب عیونه ، موت الزئبق هو ان یحسق حتی تغیب عیونه . (از دزی ج 1 ص 576 و 577). رجوع به مفردات ابن البیطار شود.



زئبقهٔ. [ زِءْ ب َ ق َ ] (اِخ ) جد ابوالقاسم هبهٔاﷲبن علی . محدث است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ).



زئبقهٔ. [ زِءْ ب َ ق َ ] (اِخ ) جد اعلای ابوبکر احمدبن محمد تمار. محدث است . (تاج العروس ) (منتهی الارب ).



زئبقی . [ زِءْ ب َ / ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به زئبق . (ناظم الاطباء).



زئبقی . [ زَءْ ب َ / ب ِ قی ی ] (اِخ ) احمدبن عبده . محدث است . (منتهی الارب ).



زئبقی . [ زِ ءْ ب َ / ب ِ ] (۱) (اِخ ) اسماعیل بن عبدالملک . محدث است . (منتهی الارب ).



زئبل . [ زِءْ ب ِ ] (ع اِ) بلا و داهیه .(منتهی الارب ). بلاء و داهیه و آفت . (ناظم الاطباء).



زآجل . [ زَ ج ِ ] (ع ص ) ضعیف . (از اقرب الموارد). مرد سست اندام و ضعیف . (منتهی الارب ). رجوع به زئجیل شود.



زئجیل . [ زِءْ ] (ع ص ) مرد سست اندام و ضعیف . (منتهی الارب ). ضعیف . (اقرب الموارد). رجوع به زآجل شود.



زئر. [ زَءِ ] (ع ص ) شیر غرنده . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
ما مخدر حرب مستأسد اسد
ضبارم خادر ذوصولهٔ زئر.

(تاج العروس ).



زآزئهٔ. [ زُ زِ ءَ ] (ع ص ) قدر زآزئهٔ؛ دیگ بزرگ که یک شتر گوشت پزد. (منتهی الارب ). قدر عظیمهٔ تضم الجزور. (اقرب الموارد). رجوع به زئزئهٔ شود.



زآط. [ زِ] (ع مص ) سخت بانگ و خروش کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || (اِ) زنگله ای است که بر اسب و شتر آویزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یا آنکه زئاط جلجل است . و این ماده تنها در کتاب عباد بنقل از ابن عباد آمده است . (از اقرب الموارد).



زآف . [ زُ ](ع اِ) شتافتگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم است به معنی اعجال . (از اقرب الموارد). || (ص ) موت زآف ؛ مرگ شتاب . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). موت زآف و زآم و ذعاف ؛ سریع. (از تاج العروس ). و گفته شده است : موت زآف ؛ مرگ کریه مانند مرگ به سم . (از تاج العروس ). و رجوع به زام و زاف شود.



زآم . [ زُ ] (ع ص ، اِ) مرگ کریه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). معنی صحیح زآم مرگ کریه است . مرگ عاجل . (از تاج العروس ). موت سریع مجهز. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). مرگ شتاب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).



زئم . [ زِءْم ْ ] (ع اِ) چشم . یقال : یرمون فی زئمک ؛ یعنی می اندازند در چشم تو. || حَسَب . یقال : طعنوا فی زئمه ؛ طعن عیب کردند در حسب او. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



زآمی . [ زُ می ی ] (ع ص نسبی ) (۱) از زآم (بمعنی مرگ ). قتّال . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به زآم و زأم شود.



زآن . [ زِ ] (حرف اضافه + ضمیر اشاره ) مخفف از آن . زان . رجوع به زان شود.



زآن . [ زُ ] (ع اِ) (۱) تلخه ٔ گندم . لغتی در زوان است . (تاج العروس ) (از المنجد) (از القاموس العصری انگلیسی - عربی ) (ناظم الاطباء). رجوع به زان و زوان شود.



زئناب . [ زِءْ ] (ع اِ) قارورهٔ. ج ، زآنب در اقرب الموارد آمده . زآنب : قواریر، واحدندارد و گفته شده است زئناب واحد آن است . مؤلف تاج العروس گوید: زآنب علی الافصح واحد ندارد و گفته میشود که واحد آن زئناب است یا زئناب واحد فرضی و تقدیری است چنانکه شیخ ما گفته است . (تاج العروس : زاب ).



زآنهٔ. [ زُ ن َ ] (ع ) واحد زآن (تلخه ٔ گندم )است . (از اقرب الموارد). رجوع به زآن و زوان شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله