آفتاب

ر

ر

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

رابطهٔ. [ ب ِ طَ ] (اِخ ) دختر سفیان بن حارث خزاعی . زن قدامهٔبن مظعون بوده است . (الاصابهٔ قسم اول از جزء هشتم ص 78).



رابطهٔ. [ ب ِ طَ ] (اِخ ) دختر عبداﷲ و زن عبداﷲبن مسعود بوده است . (قسم اول از جزء هشتم الاصابهٔ).



رابطه شدن . [ ب ِ طَ / طِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) میانجی شدن : اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت درباید گذاشت و برضای سلطان به آموی رود و... و رابطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد. (تاریخ بیهقی ).



رابطه ٔ کشطالی . [ ب ِ طَ ی ِ ک َ ] (اِخ ) ناحیتی است در اسپانیا نزدیک قلعه ٔ شیور. دزی معتقد است که این رابطه همان است که آن را به اسپانیولی شیفر یا شیبر (۱) گویند. از سوی مغرب تا دریا 16 میل فاصله دارد و این رابطه جای زیبا و استوار و بلندی است مشرف بر کنار «بحر شامی » مردم خوبی آن را در دست دارند و در نزدیک آن قریه ٔ بزرگی است و عمارتها وکشتکارهایی در کنار آن واقع است و از رابطه ٔ کشطالی بسوی مغرب تا...



رابع. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) چهارم . چهارم کننده . (منتهی الارب ). || ربیع رابع؛ بهار بسیار فراخ با ارزانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): سیقولون ثلثهٔ رابعهم کلبهم . (قرآن 22/18).
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد.

نظامی .
|| شتر نوبت آب رسیده ٔ در روز چهارم . (ناظم الاطباء). ج ، روابع. حمای ربع. (ناظم الاطباء).



رابع. [ ب ِ ] (اِخ ) یکی از سلاطین پنجگانه ٔ مدیان است که بنی اسرائیل را بقتل رسانیدند. (قاموس کتاب مقدس ).



رابعاً. [ ب ِ عَن ْ ] (ع ق ) کاری که در مرتبه ٔ چهارم باشد. (ناظم الاطباء).



رابعهٔ. [ ب ِ ع َ ] (ع اِ) (اصطلاح فلکی ) شصت یک ثالثه . جزء شصت یک ثالثه . یک شصتم ثالثه . و رابعه تقسیم شده است بشصت خامسه . ج ، روابع. || آهنگی در موسیقی چهارم . || (اصطلاح طب ). درجه ٔ رابعه . || ربع. یک چهارم : کالشمس فی رابعهٔالنهار؛ چون آفتاب در نیمروزان .



رابعه . [ ب ِ ع َ ] (اِخ ) دختر ثابت بن الفاکهٔبن ثعلبه ٔ انصاری از قبیله ٔ بنی حطمهٔ. ابن حبیب او را در زمره ٔ کسانی که با پیغمبر بیعت کرده اند آورده است . (الاصابهٔ قسم اول از جزء هشتم ص 78).



رابعه ٔ شامیه . [ ب ِ ع َ ی ِ می ی َ ] (اِخ ) وی زوجه ٔ احمدبن ابی الحواری بود، احمدبن ابی الحواری گوید: که احوال وی مختلف بود گاهی بر وی عشق و محبت غلبه میکرد و گاهی انس و گاهی خوف و در این موارد به عربی اشعاری سروده است . و وقتی که طعامی پختی گفتی ای سیدبخور که این طعام پخته نشده است مگر به تسبیح . احمدبن ابی الحواری گفته است : که روزی پیش وی طشتی بود. گفت این طشت را بردارید که بر آنجا نوشته می بینم که امیرالمؤمنین هار...



رابعه صورت . [ ب ِ ع َ / ع ِ رَ ] (ص مرکب ) بصورت رابعه : رابعه صورتی ، زوبعه سیرتی . (سندبادنامه ص 238). رجوع به رابعه ٔ قزداری شود.



رابعه ٔ عدویه . [ب ِ ع َ ی ِ ع َ وی ی َ ] (اِخ ) دختر اسماعیل عدوی قیسی است که در 135 هَ . ق . درگذشت . وی مکنی به ام الخیر ومولای آل عتیک و اهل بصره بود. زرکلی گوید: در نیکوکاری مشهور بوده و در زهد و عبادت اخبار بسیار از او رسیده است ، در بصره متولد شد و به بیت المقدس کوچ کردو در آنجا مرد. از گفتار اوست : همچنانکه گناهانتان را پنهان میکنید نیکویی ها را نیز پنهان کنید. (الاعلام ج ...



رابعه ٔ قزداری . [ ب ِ ع َ ی ِ ق َ ] (اِخ ) از نسوان و ملکزادگان است پدرش کعب نام در اصل از اعراب بوده در بلخ و قزدارو بست در حوالی قندهار و سیستان و حوالی بلخ کامرانیها نموده . کعب پسری حارث نام داشته و دختری رابعه نام که او را زین العرب نیز میگفتند. رابعه ٔ مذکوره درحسن و جمال و فضل و کمال و معرفت و حال ، وحیده ٔ روزگار و فریده ٔ دهر و ادوار صاحب عشق حقیقی و مجازی و فارس میدان فارسی و تازی بوده . احوالش در خاتمه ٔ نفحات الانس مولا...



رابعه ٔقیسیه . [ ب ِ ع َ ی ِ ق َ سی ی َ ] (اِخ ) رابعه ٔ عدویه دختر اسماعیل است . رجوع به رابعه ٔ عدویه شود.



رابغ. [ ب ِ ] (ع ص ) آنکه مقیم باشد بر امری که قدرت دارد بر آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || عیش رابغ؛ زیست با ناز و نعمت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ربیع رابغ؛ بهار با ارزانی و فراخی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).



رابغ. [ ب ِ ] (اِخ ) وادی بین بزواء و جحفه را گویند پایین عزور که حاجیان آن را طی میکنند و در شعر کثیر نیز آمده است . ابن سکیت گفته است : رابغ بین جحفه و ودان است و در جای دیگر گفته است رابغ وادییست که در پایین جحفه است که راه حاجیان آن را قطع میکند پایین عزور. حازمی گفته است بطن رابغ و ادییست از جحفه که در جنگها و ایام عرب ذکر آن آمده است . واقدی گفته است در ده میلی جحفه واقع است مابین ابواء و جحفه . کثیر گفته است :
ونحن...



رابغ. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن یحیی منهاجی دمشقی از متأخرین است و وی و پسرش محمدبن رابغ روایت حدیث دارند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).



رابغهٔ. [ ب ِ غ َ ] (اِخ ) از منزلگاههای حاجیان بصره بین امرهٔ و طخفهٔ است و گفته شده است رابغهٔ آبی است از بنی حلیف از قبیله بجبله همسایگان بنی سلول .



رابغهٔ. [ ب ِ غ َ ] (اِخ ) کوهی است متعلق به غنی و رایغه با یاء و غین نیز تلفظ شده است . (از معجم البلدان ج 4 ص 202).



رابلهٔ. [ ب ِ ل َ ] (ع اِ) گرداگرد پستان . (منتهی الارب ).



رأبلهٔ. [ رَءْ ب َ ل َ ] (ع مص ) آهسته و خرامان و نازنازان رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راه رفتن خرامان و آرام و به یک سو خم شدن چنانکه گویی بی کفش راه میرود و از آن رنج میبرد. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) گربزی و زیرکی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). فعل ذلک من رأبلهٔ؛ ای من خبثه و دهاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



رابله . [ ب ُ ل ِ ] (اِخ ) (۱) از مشاهیر علمای فرانسه بود. درسال 1483 م . در شینون (۲) متولد شد و در 1553م . وفات یافت . ابتدا در زمره ٔ راهبان بود و سپس این طریقه را ترک گفته و در دانشکده ٔ پزشکی مونپلیه (۳) بتحصیل طب اشتغال ورزید پس به رم رفت و دوباره در سلک رهبانان درآمد اما در آثار خود راهبان و آیین آنان را استهزاءمیکرد از اینجهت مطالعه ٔ بعضی از کتابهایش از طرف پاپ منع...



رابن . [ ب ِ ] (ع اِ) جای ران است از مردم که نوعی از موزه باشد. (منتهی الارب ).



رابن سوما. [ ب َ ] (اِخ ) یکی از افرادهیئتی که در سال 1287 - 1288 م . بعنوان سفارت از طرف ارغون خان به اروپا رفت . (از سعدی تا جامی ص 34).



رابنان . [ ب ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ رابن . رجوع به رابن و المعرب جوالیقی ص 159 و 313 شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله