حکایت<br /> در یکی از جنگلها، عدهای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام قرار داد که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید.<br /> وقت ضرورت چو نماند گریز<br /> دست بگیرد سر شمشیر تیز<br /> ملک پرسید: اسیر چه میگوید: <br /> یکی از وزیران نیک محضر گفت: ای خداوند همی گوید: <br /> والکاظمینالغیظ و العافین عن الناس<br /> ملک را رحمت آمد و از خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ... .
فایل(های) الحاقی
گلستان سعدی | golestan.pdf | 484 KB | application/pdf |