در فرهنگ عاميانه فارسى دو مفهوم ”ناسيوناليزم - nationalism“ و ”ميهن‌خواهى - patriotism“ به‌گونه درهم و به‌هم آميخته مورد استفاده قرار دارد و اين دو اغلب يکى فرض مى‌شود. بسيار پيش مى‌آيد که فردى ميهن‌دوست يا سخنى ميهن‌خواهانه، فردى ناسيوناليست و سخنى ناسيوناليستى تعريف مى‌شود. اين دو مفهوم را بايد از هم جدا دانست، چراکه يکى حاوى فلسفه‌اى سياسى است و آن ديگرى نماينده احساسى طبيعى يا انگيزه‌‌اى غريزى.


برخلاف ميهن‌دوستى که مفهومى است غريزى و کاملاً غيرسياسي، ناسيوناليزم يا ”ملى‌گرائي“، مفهومى کاملاً سياسى است؛ انديشه‌‌اى سياسى است؛ فلسفه‌‌اى سياسى است؛ انديشه يا فلسفه‌اى که در هر ملتى ريشه در هويت ملى و ميهن‌دوستى آن ملت دارد. در همان‌حال، در قياس ”ميهن‌دوستي“ و دلبستگى به ”هويت ميهني“ که مفاهيمى غريزى و کهن هستند، ناسيوناليزم پديده‌اى فلسفى و کاملاً نوين است که از سوى اروپاى بعد از انقلاب صنعتى به جهان بشرى معرفى شد. در اين راستا، شايان توجه است، در حالى‌که جنگ جهانى اول و جنگ‌هاى بزرگ پيش از آن بيشتر از انگيزه‌هاى ميهن‌دوستى ناشى شد، جنگ جهانى دوم حاصل برخوردار انديشه‌هاى ناسيوناليستى بود.


اگرچه ناسيوناليزم فلسفه‌اى سياسى است، از آن روى بحث جغرافياى سياسى مورد توجه قرار مى‌گيرد که زمينه‌اى جغرافيائى دارد. ناسيوناليزم از آن جهت زمينه‌اى جغرافيائى دارد که ايدئولوژى حکومت شمرده مى‌شود و حکومت پديده‌اى جغرافيائى - سياسى است. ديويد نايت در اين‌باره گفته است:


ناسيوناليزم، جغرافيائى‌ترين جنبش از جنبش‌هاى سياسى است.


جغرافياى سياسى سنتي، در مجموع، بر گرد مطالعه روابط متقابل مفاهيم سه‌گانه سرزمين، ملت، و حکومت رشد کرده است. بدين ترتيب، ناسيوناليزم فلسفه‌اى سياسى است که در گستره مطالعات جغرافياى سياسي، يا به‌دليل آميخته بودن آن با مفهوم ”سرزمين“ مورد توجه قرار دارد، يا به‌دليل درهم آميزى آن با مفهوم ”حکومت - حکومت ملتي“ جلب‌توجه مى‌کند. جي. اندرسن (۱۹۸۶) مى‌گويد:


ملت‌ها همانند ديگر سازمان‌ها و مؤسسات اجتماعى تنها به‌گونه‌ مجرد در محيط فيزيکى قرار نگرفته‌اند، بلکه مدعى داشتن روابطى ويژه با يک پهنه جغرافيائى ويژه‌ هستند. آنان با حکومت حاکمان، به مفهوم نوين واژه، در اين پديده شريک است و اين سرزمين‌گرائى مشترک ميان آنان در مفهوم ”حکومت ملتي“ خودنمائى مى‌‌کند.


از نظر واژه، ناسيوناليزم ريشه ”ناسى - nasci“ آمده است. اين واژه لاتين ”متولد شدن“ معنى مى‌دهد. اين ريشه‌يابي، نظريه تکاملى ايده ”ناسيوناليزم“ را تائيد مى‌کند. بر اساس اين نظريه، هر انسانى به ملتى تعلق دارد، چنانکه هر يک از افراد انسانى در ميان ملت ويژه‌اى متولد مى‌شود و هيچ انسانى مليت ويژه‌اى را براى خود انتخاب نمى‌کند. افرادى که به‌دلايل گوناگون، تغيير مليت مى‌دهند، دست به اقدامى مى‌زنند که با مصلحت انديشى‌هاى سياسى - اقتصادى - اجتماعى ويژه آن افراد سر و کار دارد، حال آنکه پيوندهاى مدنى و فرهنگى و هويت ملى آنان با مليت نخستين آنان گسستنى نيست. در اين برخورد مى‌توان ”ملت‌هاي“ امروزين را وارثان ”جوامع“ باستانى دانست و به همين روال، ”قبايل“ روزگاران کهن‌تر را مى‌توان ريشه‌هاى نخستين ملت‌هاى امروزين فرض کرد. از اين ديد ويژه مفهوم ”تبار“ واحد و ”زبان“ واحد به‌گونه مهم‌ترين شاخص‌هاى تشکيل‌دهنده ”ملت“ و ”مليت“ در مى‌آيند.

جهت‌گيرى‌هاى نوين در ناسيوناليزم

در گذران دگرگونى‌هائى چشمگير ژئوپوليتيک دهه واپسين قرن بيستم و ابتداى دههٔ آغازين قرن بيست و يکم، دگرگونى‌هائى اساسى در جهت‌گيرى‌هاى ناسيوناليستى ديده شد. در اين جهت‌گيرى نوين، به‌ويژه در کشورهاى اروپائى خاورى و در ايران، ناسيوناليزم ايدئولوژى حکومت نيست؛ روالى نيست که از سوى حکومت براى دربر گرفتن طبقات گوناگون جامعه، جريان داشته باشد. جهت‌گيرى‌هاى نوين ناسيوناليستى که سبب استقلال شمار زيادى از کشورهاى نوين در اروپاى خاوري، آسياى مرکزى و قفقاز و همچنين سبب آزادى شمار ديگرى از ملت‌ها در اروپاى مرکزى در دهه ۱۹۹۰ شد، روالى نيست که از بالا (حکومت) به پائين در جريان باشد. اين دگرگونى شاهد روند تازه‌اى از ناسيوناليزم است که از سوى مردم، يعنى از ريشه گياه به‌سوى بالا (به‌سوى حاکميت) در جريان است و نهادها و نمادهاى آن با نهادها و نمادهاى روال کلاسيک ناسيوناليزم تفاوتى ژرف دارد. اين روال نوين ناسيوناليزم پديده فلسفى - سياسى - جغرافيائى کاملاً تازه و نيازمند مطالعاتى کاملاً جديد است.


جهت‌گيرى‌هاى ناسيوناليزم نوين در ايران کنونى از آميخته‌اى از انگيزه‌هاى ”ديني“، ”ميهن‌خواهي“ و گرايش به‌سوى ارزش‌هاى مدرن همچون مردم‌سالارى ريشه مى‌گيرد و از سوى طبقات گوناگون مردم عادى کشور قابل تشخيص است، بى‌آنکه ساختار سياسى ناسيوناليستى ويژه‌اى بر آن حاکم باشد و راهبرى آن را بر‌عهده گيرد. به‌نظر مى‌رسد هدف اين جهت‌گيري، در مراحل اوليه حفظ يکپارچه ملى و سرزميني، در قبال تهديدهاى خارجى و زياده‌روى‌هاى داخلى باشد ”جهت‌گيرى‌هائ۰لى تهديدآميز ايالات متحده عليه ايران در سال‌هاى پس از انقلاب اسلامي، به‌ويژه عليه منافع ملى ايران در خليج فارس و درياى خزر، از عوامل تحريک‌کننده جهت‌گيرى‌هاى نوين ناسيوناليستى اخير ايران شمرده مى‌شود“.


اين جهت‌گيرى‌هاى تازه در کشورهاى انقلابى مانند ايران و در کشورهاى تازه استقلال يافته اروپاى مرکزى و خاورى و تا حدودى در برخى از کشورهاى آسياى مرکزى و قفقاز، براى اعتلاء جايگاه ملت در برابر حاکميت است، حال آنکه حاکميت، به‌ويژه در ايران، هر روز بيشتر از روز پيش، خود را در اين جهت‌گيرى شريک و سهيم مى‌سازد.


بدين ترتيب، ناسيوناليزم در ايران از سه دوران مشخص گذشته است:


- دوران نخست، از آغاز قرن بيستم تا ميانه اين قرن (اواخر دوران قاجاريه و سراسر عصر پهلوى اول)

- دوران دوم، از دهه ۱۹۴۰ تا انقلاب اسلامى

- دوران سوم، از انقلاب اسلامى (۱۹۷۹) تاکنون.

ناسيوناليزم پايه

ناسيوناليزم پايه ”oroto - nationalism“ شامل انديشه‌هاى هسته‌اى و زير بنائى مى‌شود و بيشتر جنبه پاترياتيزم يا ”ميهن‌خواهي“ دارد که در اطراف سازمان حکومت مرکزى اوليه ايجاد مى‌شود و گسترش مى‌يابد. اصل و ريشه اين‌گونه ويژه از ناسيوناليزم مورد بحث فراوان است؛ براى مثال ژان گاتمن، پيشينهٔ اين فلسفه را در ايده پروپاتريومونى ”pro - oatriamoni“ يا ”فدا کردن جان براى ميهن“ که در قرن سيزدهم ميلادى در اوج قرار داشت، جستجو مى‌کند. بر اساس چنين فلسفه يا احساسى بود که جون آو آرک ”Joan of Arc“ در سال ۱۴۳۰ ميلادى توانست رزمندگان فرانسوى را عليه استعمارگران انگليسى به هيجان و حرکت درآورد. با همه اين احوال، اين‌گونه ناسيوناليزم تا قرن نوزدهم نتوانست از حالت پاترياتيزم يا ”ميهن‌خواهي“ خارج شود و نمادى فلسفى پيدا کند. از هنگام تبديل شدن حکومت‌هاى گوناگون به نظام ”حکومت ملتي“ در قرن ياد شده، اين انگيزه گام به ميدان مباحث فلسفى و انديشه‌هاى سياسى نهاد.

ناسيوناليزم، نيروى يکپارچه‌کننده

ناسيوناليزم، در مقام يک انديشه سياسى با ارائه تعاريف تحريک‌کننده‌‌اى از ”مليت“ و ”هويت ملي“ در گروه انسانى ويژه و نيز با بهره‌گرفتن از کشش احساسى زيربنائى خود که در ميهن‌خواهى ريشه دارد، گروه انسانى ياد شده را به‌گونه‌ يک ”ملت“ در مى‌آورد و يا ملت‌هاى از هم گسيخته و از هم جدا افتاده را يکپارچه مى‌سازد. بهترين نمونه از ملت‌هائى که زير تأثير نيروى ناسيوناليزم يکپارچه شدند، کشورهاى اروپاى مرکزى در قرن نوزدهم هستند؛ کشورهائى مانند آلمان و ايتاليا در اروپاى باختري، که در گذشته به‌گونه موزائيکى سياسى از حکومت‌هاى قومى و شهرى چندگانه از هم جدا افتاده زندگى مى‌کردند و پس از به هم پيوستن و يکپارچه شدن، دو ملت ياد شده را در اروپاى باخترى به‌وجود آوردند. در نيمه دوم قرن بيستم نيز يکپارچه شدن دو ويتنام، دو آلمان و دو يمن نمونه‌هاى بارزى از نقش‌آفرينى ناسيوناليزم در مقام ”نيروى يکپارچه‌کننده - unification nationalism“ در قرن گذشته است، حال آنکه تلاش دو کره، در دهه آغازين قرن بيست و يکم، براى يکپارچه شدن، نشان‌دهنده دوام نقش‌آفرينى اين نيرو در يکپارچه کردن ملت‌هاى از هم گسيخته در قرن حاضر است. اين نقش‌آفرينى در چهارچوب تئوى آيکونوگرافى ژان گاتمن قابل بررسى است.