صابری . [ ب ِ ] (حامص ) شکیبائی . شکیب . توان و تاب بر رنج :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل .
منوچهری .
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری .
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است .
ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
نظامی .
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .
نظامی .