آفتاب

چ

چ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

چاپخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مطبعه . دارالطباعه . باسمه خانه . نام فارسی مطبعه و آن محلی است که کتابها را در آن چاپ میکنند. (لغات نو فرهنگستان ). رجوع به چاپ شود.



چاپشلو. [ پ ِ ] (اِخ ) نام یکی از بخش های شهرستان درگز است . این بخش در جنوب باختری شهرستان واقع و محدود است از شمال به بخش نوخندان ، از خاور به بخش لطف آباد، از جنوب و باختربه بخش حومه از شهرستان قوچان . موقع طبیعی : چون این بخش در دامنه ٔ کوه هزارمسجد واقع است هوای آن سرد مخصوصاً در دهستان میان کوه هوا بشدت سرد می شود. آب مزروعی بخش اغلب از چشمه سار و رودخانه است . محصول عمده ٔ آنجا عبارت است از: غلات ، تریاک ، بنشن ، کنف ، انواع میوج...



چاپشلو. [ پ ِ ] (اِخ ) قصبه مرکز بخش چاپشلو. شهرستان درگز واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری درگز. جلگه ، هوا معتدل با 1754 تن سکنه . محصولات عمده آنجا غلات ،تریاک ، میوجات ، بنشن ، پنبه ، شغل اهالی ، زراعت ، مالداری ، کسب ، صنایع دستی زنان ، قالیچه و گلیم و جاجیم بافی ، و راه آن ماشین رو است آب مشروبی اهالی از چشمه و قنات تأمین می شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج چاپق . [ پ ُ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان آرد: قریه ای است از قرای ایجرود زنجان قدیم النسق ، هوایش معتدل . زراعت آنجا هم دیمی است هم آبی . رودخانه ٔ آنجا از حوالی کاوند جاری است . اطراف رودخانه را بید و صنوبر زیادی کاشته جزیی باغات میوه هم دارد. بیست و هشت خانوار سکنه ٔ این قریه است . (مرآت البلدان ج 4 ص 13).



چاپک . [ پ ُ ] (ص ) رجوع به چابک شود.



چاپک . [ پ ُ ] (اِخ ) ... حاجِب . یکی از غلامان سرای سلطان محمود غزنوی که پس از وی از سلطان مسعود منصب حاجبی یافت : چند تن از غلامان سرای امیر محمود چون تای اغلن و ارسلان و حاجب چاپک که پس از آن از امیر مسعود رضی اﷲ عنه حاجبی یافنتد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 122).



چاپک اندیشه . [ پ ُ اَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) رجوع به چابک اندیشه شود.



چاپک سوار. [ پ ُ س َ ] (ص مرکب ) رجوع به چابک سوار شود.



چاپک سواری . [ پ ُ س َ ] (حامص مرکب ) رجوع به چابک سواری شود.



چاپکدست . [ پ ُ دَ ] (ص مرکب ) رجوع به چابکدست شود.



چاپکدل . [ پ ُ دِ ] (ص مرکب ) چابکدل . هوشیار. باحافظه . تیزفهم :
نکو خطو داننده باید دبیر
شمارنده ، چاپکدل و یادگیر.

(گرشاسب نامه ).



چاپکربا. [ پ ُ رُ ] (نف مرکب ) رجوع به چابکربا شود.



چاپکی کردن . [ پ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چابکی کردن . شتافتن . عجله کردن .



چاپلاله .[ ل َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سنندج به کرمانشاه میان کامیاران و قلعه . در نود و دو هزارگزی سنندج .



چاپلق . [ ل َ ] (اِخ ) رجوع به جاپلق شود.



چاپله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) بی موئی که از جرب عارض شده باشد. (ناظم الاطباء). قَرعَه .



چاپلوس . (ص ) متملق ریاکار. چرب زبان . کسی که گفتارش مخالف پندار و کردار وی باشد. آنکه به تو از تعظیم و مهربانی قولی و فعلی آن کند که در دل ندارد. کسی که به شیرین سخنی و چرب زبانی مردم را بفریبد. ذَمَلَّق ؛ مرد چاپلوس و مرد سبک تیززبان . (منتهی الارب ) :
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس
که بسته بود چاپلوس از فسوس . (۱)

ابوشکور.
(۲)
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنان چون بود مردم چاپلوس .



چاپلوسی . (حامص ) تملق . چرب زبانی . خوشامدگویی . دُم لیسه . کرنش . ذَملَقه ، چاپلوسی و با همدیگر نرمی نمودن . مَلِق ، چاپلوسی و دوستی و نرمی بسیار کردن و به زبان بخشیدن نه به دل . (منتهی الارب ) : بر درگاه پادشاه چاپلوسی و چرب زبانی کردن . (کلیله ودمنه ).
چو ویسه فتنه ای در شهدبوسی
چو دایه آیتی در چاپلوس .

نظامی (خسرو و شیرین ).
بر در خرگه ، سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان .



چاپلوسی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تملق گفتن . به دروغ و ریا و تظاهر سخنی گفتن با عملی انجام دادن . به دروغ و ریا و تظاهر کسی را ستودن یا اظهار کوچکی و ارادت نمودن : تملق ؛ چاپلوسی کردن . تَلین ؛ چاپلوسی کردن . تصلف ؛ چاپلوسی کردن (منتهی الارب ).



چاپن . [ ] (اِخ ) دهی در سه فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب لنده .



چاپندگی . [ پ َ دَ / دِ ] (حامص ) غارتگری . چپاول . یغماگری .



چاپنده . [ پ َ دَ / دِ ] (نف ) از چاپیدن . غارتگر. یغماگر.



چاپه . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) (اصل آن هندی است و ظاهراً چاپ و چاپ کردن از این کلمه آمده است ) قالب چوبی که بدان نقش و جز آن کنند :
اگر ز وصل تو نقشم بکام ننشیند
ز بوسه چاپه کنم اطلس فرنگ ترا.

سیدحسن خالص (از آنندراج ).



چاپوب . (ترکی ، اِ) کرباس . جامه ٔ کهنه وپاره که به ترکی چاپوت گویند. (شعوری ج 1 ص 329).



چاپوغ . (اِ) رجوع به چاپوق شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله