چابک پای
چابک پای . [ ب ُ ] (ص مرکب ) تیزپا و تندرو. || چالاک و ماهر در رقص :
با همه نیکویی سرود سرای
رودسازی به رقص چابک پای .
چابک پای . [ ب ُ ] (ص مرکب ) تیزپا و تندرو. || چالاک و ماهر در رقص :
با همه نیکویی سرود سرای
رودسازی به رقص چابک پای .
چابک خرام . [ ب ُ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) تیزگام .
چابک خیزی . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) تندی . تیزی . عمل اشخاصی که سبک خیزند :
دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی
بر میان شعله بربندد نطاق از برگ کاه .
چابک دستی . [ ب ُ دَ ] (حامص مرکب ) استادی . مهارت . چالاکی :
به چابکدستی و استادکاری
کنی در کار این قصر استواری .
چابک ربا. [ ب ُ رُ ] (نف مرکب ) زودربا. رباینده ٔ چالاک و چابک :
ستاننده چابک ربائی است زود (۱)
که نتوان ستدباز هرچ آن ربود.
چابک رقیب . [ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) حریف ماهر. رقیب چالاک :
هر نفس این پرده ٔ چابک رقیب
بازییی از پرده برآرد غریب .
چابک رکاب . [ ب ُ رِ ] (ص مرکب ) سوار نیک و فارس :
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار آمد اندر حساب .
چابک رکیب . [ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) سوار نیک و فارس . (ناظم الاطباء). و رجوع به چابک رکاب شود.
چابک روی . [ ب ُ رَ ] (حامص مرکب )چابک رفتاری . تندروی . چالاکی در راه رفتن :
به چابک روی پیکرش دیوزاد
به گردندگی کنیتش دیو باد.
چابک سخن . [ ب ُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) سخنور. ناطق .کسی که در سخن مضامین نیکو تواند آورد :
به آن چابک سخن دشت بیاض شعر ارزانی
که صد مضمون بهم از یک خدنگ خامه میدوزد.
چابک سرای . [ ب ُ س َ ] (نف مرکب ) شاعر خوش سخن . || ماهر در سخنوری . || خوش آواز :
بیار ای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای .
چابک سوار. [ ب ُ س َ ] (ص مرکب ) (۱) سوارکار. ماهر و چالاک در سواری . رایض و سوقان دهنده ٔ اسب :
به میدان دین اندر، اسب سخن را
اگر خوب چابکسواری بگردان .
چابک سواری . [ ب ُ س َ / س ُ ] (حامص مرکب ) جلدی و چالاکی .مهارت در سواری و تربیت اسب . سوارکاری :
گران جوشن و خود گردی گزین
بچابک سواری ربودی ز زین .
چابک سیر. [ ب ُ س ِی ْ ] (ص مرکب ) تندرو. زودگذر. شتابناک :
آن نگر کآسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر.
چابک عنان . [ ب ُ ع ِ ] (ص مرکب ) سوارکار. تندرو. کنایه از مرد جنگی و دلیر. رجوع به چابک سوار شود :
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر.
چابک قدم . [ ب ُق َ دَ ] (ص مرکب ) تندرو. تیزگام . چالاک :
چابک قدم بسیط افلاک
والاگهر محیط لولاک .
چابک نشین . [ ب ُ ن ِ ] (نف مرکب ) چالاک . کسی که چابک و سبک نشیند و خیزد. خوش ادا :
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی برین مقدار ده گام .
چابک نفس . [ ب ُ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) تندرو. سریع. حاضرسخن .
چابک نفسی . [ ب ُ ن َ ف َ ] (حامص مرکب ) شتاب . سرعت . تندروی . چابک سخنی :
ذوق چابک نفسی ناله ربایان دارند
هر کجا درد بدر تاخت عنان گیر شدیم .
چابکدست . [ ب ُ دَ ] (ص مرکب ) تیزدست . ماهر. جلدکار. باوقوف . شتابکار: رجل دمشق الیدین ؛ مرد شتابکار چابکدست . مدره ؛ چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب ) :
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
چابکی . [ ب ُ ] (حامص ) (۱) چالاکی . تندی . جلدی . سبکی . چستی . سرعت . شتاب . چربدستی . و رجوع به چستی شود: جَلدَهٔ؛ چابکی مردم و غیر وی . تَجَلّدَ؛ به تکلف چابکی کرد. تَصَرّم ؛ چابکی کردن . (منتهی الارب ) :
بچابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال .
چابلوس . (ص )چرب زبان . متملق . مردم فریب . و رجوع به چاپلوس شود.
چابلوسی . (حامص ) تملق گویی . چرب زبانی . و رجوع به چاپلوسی شود.
چابوک . (ص ) چابک . چست . چالاک . جلد. و رجوع به چابک و چابوک دست شود.
چابوک دست .[ دَ ] (ص مرکب ) چابکدست . ماهر. تردست :
چه چابوک دستی (۱) است بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال .