آفتاب

ج

ج

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

جابارقهٔ. [ ] (اِخ ) نام عشیره ای از عشایر کرد. (تاریخ کرد ص 115).



جابارقیه . [ ] (اِخ ) نام عشیره ای از عشایر کرد که در اطراف جبال مقیمند. (تاریخ کرد ص 111).



جابالپور. (۱) (اِخ ) شهری از هندوستان (ایالت مرکزی ) در کنار آب راهه ٔ نربوداه (۲) و آمتی (۳) ، دارای 108800 تن سکنه و کرسی ایالتی بهمین نام دارای کارخانه های فرش و منسوجات و تجارت آن رونقی دارد ایالت مزبور 2396000 تن سکنه دارد.



جابان . (اِخ ) نام ابومیمون . صحابی است . رجوع به ابومیمون شود.



جابان . (اِخ ) ناحیه ای است در یمن . (مراصدالاطلاع ).



جابان . (اِخ ) نام قریه ای است در واسط از نهر جعفر. (مراصدالاطلاع ).



جابان . (اِخ ) نام امیری است که پوراندخت پادشاه عجم وی را با سپاه عظیمی به جنگ ابوعبیده سردار سپاه عرب فرستاد و از عرب شکست خورده بگریخت و یکی از لشکریان که مطربن فضه نام داشت جابان را اسیر کرد اما او را نشناخت و جابان دوغلام و کنیزکی و هزار درم مطر را وعده کرده و امان یافت سپس یکی از مسلمانان جابان را شناخته دیگر بار وی را اسیر گردانید و نزد ابوعبیده آورده و کیفیت واقعه را بگفت ابوعبیده گفت چون مطر او را امان داده است دیگ...



جابانی . [ ] (اِخ ) نام محلی است که در آنجا شاه اسماعیل با فرخ یسار جنگ کرده است . (تاریخ ادبیات ایران ادوارد برون ص 65).



جابهٔ. [ ب َ ] (ع اِ) پاسخ . (منتهی الارب ) (دهار).



جابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) نام جزائری است بحدود هند.(نزههٔالقلوب ج 3 ص 230). و رجوع به جزائر جابه شود.



جأبهٔ. [ ج َ ءْ ب َ ] (ع اِ) تهیگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).



جابهٔ المدری . [ ب َ ت ُ ل ْ م ِ / م ُ ] (ع اِ مرکب ) آهوی شاخ برآورده . (منتهی الارب ). و در اقرب الموارد این کلمه ذیل ج َءَب َ (مهموزالعین ) آمده است .



جأبهٔالبطن . [ ج َءْ ب َ تُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) شکم . (ناظم الاطباء). سُرَّه . (المنجد).



جأبهٔالمدری . [ ج َءْ ب َ تُل ْ م ِ را ] (ع اِ مرکب ) رجوع به جابهٔالمدری شود. آهوی شاخ برآورده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و رجوع به جابهٔالمدری شود.



جأبتان . [ ج َءْ ب َ ] (اِ مرکب ) رجوع به جابتان شود.



جابتان . [ ب َ ] نام محلی است که در شعر اخطل و ابی صخر هذلی آمده است . (مراصدالاطلاع ). || دو موضع است . (منتهی الارب ).



جابجا. [ ب ِ] (ق مرکب ) فوراً. درحال . فی الفور. || (اِ) مکان بمکان . محل به محل . نقطه بنقطه :
من شده چون عنکبوت از پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.

خاقانی .
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزدجابجا می آزمود.

مولوی .
ارض مُجَوَّبه ؛ زمینی که بر آن جابجا باران باریده باشد. (منتهی الارب ).



جابجا افتادن . [ ب ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) از جائی بجائی انتقال یافتن . ازجای خود به دیگر جا شدن . || درحال افتادن . فی الفور بر زمین نقش بستن . درحال برزمین افتادن .



جابجا سرد شدن . [ ب ِس َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درحال ْ مردن . فی الفور مردن .



جابجا شدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نقل مکان کردن . || از جا دررفتن .



جابجا شده . [ ب ِ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) انتقال یافته . از جائی بجائی نقل یافته .



جابجا کردن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )چیزی را از جائی بجائی دیگر نهادن . نقل : هرگاه یکی از صندلیها را دست خارجی جابجا میکرد تناسب همه ٔ آنها بهم میخورد. (سایه روشن هدایت ص 14). || در جنگل شناسی . نهال را از جائی بجائی دیگرنهادن . جابجا کردن نهال را گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 84 و 86). || ذخیره...



جابر. [ ب ِ ] (ع ص ) شکسته بند. || ستمگر. ستمکار. (منتهی الارب ).



جابر. [ ب ِ ] (اِخ ) مردی است که رحی جابر بدو منسوب است . (مراصد الاطلاع ).



جابر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ابخر النخعی ، والصبیانی و کوفی نیز گفته میشود. طوسی او را در رجال شیعه آورده و علی بن حکم گفته است : که عابد و ثقه بوده است . وی از جعفرالصادق روایت کند. (لسان المیزان ج 2 ص 86).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله