آفتاب

ث

ث

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ث . (ع حرف ) حرف چهارم است از حروف هجای عرب و حرف پنجم از هجای فارسی و صوت آن سین است آنگاه که زبان در میان دندانها درآرند. یا اصوت ثتای یونانی (۱) میان حرف ت و ج و نام آن ثاء است و چهاردهمین از حروف جُمَّل و آنرا به پانصد دارند و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد پنج است و هم از حروف روادف و از حروف مصمته است و در کتب لغت رمز است از حدیث و در علم هیئت (بدون نقطه ) رمز است از تثلیث . و این حرف در زبانهای اوستائی و پارسی باست...



ثآدت . [ ث َ دَ ] (ع اِمص ) فربهی .



ثئدهٔ. [ ث َ ءِدَ ] (ع ص ) تازه و پرگوشت : فخذ ثئدهٔ؛ ران پرگوشت .



ثئط. [ ث َ ءِ ] (ع مص ) ثئط لحم ؛ بدبو گردیدن گوشت . || زکام زده شدن .



ثئلال . [ ث ِءْ ] (ع مص ) آژخ ناک شدن تن . زگیل برآوردن .



ثآلیل . [ ث َ ] (ع اِ) ج ِ ثؤلول . آژخها. ازخها و آن را به هندی سه گویند. (غیاث اللغهٔ). زگیلها. || ثآلیل لسان ؛ درشتی هائی که بر بشره ٔ زبان است .



ثئوفرسطوس . [ ث َ ءُ ف ِ رَ ] (اِخ ) رجوع به ثأوفرسطس شود.



ثئوفیل . [ ث ِ ] (اِخ ) (۱) ثؤفیل . اسقف انطاکیه ، یکی از آباء کنیسه . مولد او در اوائل مائه ٔ دوم میلادی و وفات او بسال 190 م . است .



ثئوفیل . [ ث ِ ] (اِخ ) یا ثوفیل . امپراطور بیزنطیا (842 - 829 م .) او در برابر حمله ٔ خلفای عباسی به آن سرزمین مدتی مقاومت کرد لیکن آخر کار عموریه (۱) را از دست بداد.



ثئیل . [ ث َ ] (اِ) رجوع به ثیل شود.



ثا. (پسوند) این صورت در بعض اسماء امکنه چون مزید مؤخری آمده است و ظاهراً در یکی از زبانهای مجاور ایران معنی ناحیت یا زمین یا قریه یا شهر میداده است . مانند اکشوثا، باحسیثا، باعیناثا، باقسیاثا، براثا، تلقیاثا، توماثا، جبثا، جثا، جواثا، جوثا، حندوثا، خناثا، دبثا، دببثا، شلاثا، طیثثا، قبراثا، قسیاثا، کراثا، کفرتوثا، کفرلاثا، کفرلهثا، مصراثا، معراثا، هلثا، یکشوثا.



ثاء. (ع اِ) نام حرف «ث ». || کثیر از هر چیزی . || آنکه زندگانی کند از هر چیز. و تصغیر آن ثُییَّه است .



ثائب . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثوب و ثوبان . || باد تند که پیش از باران وزد. || آب خیز دریا که بعد از فروخوردن آب روان گردد. (منتهی الارب ). مدّ مقابل جزر.



ثاءهٔ. [ ءَ ] (اِخ ) نام محلی است در شعر. || نام موضعی است ببلاد هذیل .



ثائجات . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثائجهٔ. رجوع به ثائجهٔ شود.



ثائجهٔ. [ ءِ ج َ ] (ع ص ) بانگ کننده : شاهٔ ثائجهٔ. ج ، ثَوائج ، ثائجات .



ثائر. [ ءِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثور و ثوران . || کینه کشنده ٔ دوست یا خویشاوند. کینه خواهی که آرام نگیرد تا قصاص نیابد. کینه کشنده . قصاص کننده . || خشم . غضب . یقال : ثار ثائره ؛ أی هاج . || ثائرالرأس ؛ ژولیده و پریشان موی .



ثائربا. [ ءِ رُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) ابوالفضل جعفربن محمدبن حسین المحدث معروف به سیّد ابیض . از علویان چندین خاندان که رقیب یکدیگر بودند تا مدتی در گیلان و دیلم حکومت داشتند ویکی از این جماعت که ابوالفضل جعفر الثائرباﷲ نام داشت بنام خود نیز سکه زد. (استانلی لن پول ). و صاحب تاج العروس در مستدرکات کلمه ٔ ثور گوید: «الثائر؛ جماعهٔ من العلویین ». و رجوع به ابوالفضل جعفر... شود.



ثااجیس . [ اِ ] (اِخ ) رجوع به ثأجیس شود.



ثااطاطس . [ اِ طِ ] (اِخ ) (۱) نام کتابی از افلاطون . (ابن الندیم ). رجوع به ثأططس شود.



ثأب . [ ث َءْب ْ ] (ع مص ) خمیازه کشیدن . دهان دره کردن . آسا کردن . فاژیدن . تثاؤب .



ثأب . [ ث َءْب ْ ] (ع اِ) ثوباء. خامیاز. خامیازه . خمیازه . دهن دره . دهان دره . آسا. فاژ. باسک . کهنزَه . بیاستو. هاک . فاژه . آهنیابه .



ثاب . (اِخ ) محلی است در شعر اغلب .



ثابت . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثبات و ثبوت . پابرجا. برقرار. مُزلَئم . سجّین . محکم . استوار. (دهار). پایدار. پاینده .مقرر. ایستاده . ایستنده . برقرار. بارد :
فتح است کز او ملک بود ثابت و دین راست .
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح .

مسعود سعد (دیوان ص 79)
بقدمی راسخ و عزمی ثابت بر جای ایستاده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
مشکل تر آنکه گر بمثل دور روزگار
رو...



ثابت . [ ب ِ ] (اِخ )ابن ابراهیم بن زهرون . طبیب حرانی مکنی به ابی الحسن .مؤلف مطرح الأنظار گوید (۱) کنیت او ابوالحسن و از اطبای مشهور مائه ٔ چهارم هجری ، و بوفور علم و حدس صائب معروف بود. عبیداﷲبن جبرئیل گوید در ایامی که عضدالدوله ٔ دیلمی وارد بغداد شد ابوالحسن ثابت بن ابراهیم در بغداد مقیم و سرآمد اطبای آن دیار بود. روز ورود عضدالدوله از اطبای بغداد اول کس که نزد او رفت ثابت بن ابراهیم طبیب مزبور و سنان طبیب بودند عضدالدوله از معرف...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله