آفتاب

ت

ت

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

تاب گیری . (حامص مرکب ) تاب گرفتن :
همان بیکران از جهان ایزد است
کزو تاب گیری بدانش بد است .

فردوسی .



تاب و تب . [ ب ُت َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رنج و سوز. سوز و گداز.



تاب و توان . [ ب ُ ت َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قدرت . نیروی مقاومت .



تاب و توش . [ ب ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) وسایل زندگی . اسباب معیشت :
ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور
ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار.

مختاری .



تاب و طاقت . [ ب ُ ق َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) توانائی . نیروی مقاومت .



تاب بازی . (حامص مرکب ) نوعی بازی باشد. رجوع به تاب شود.



تاب تاب . (نف مرکب ) پرتوافکن ، نورافشاننده :
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.

منوچهری .



تاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده :
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.

فردوسی .
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.

فردوسی .
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.

فردوسی .
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت ، آمد می...



تاب زن . [ زَ ] (اِ مرکب ) مؤلف انجمن آرا گوید: بمعنی سیخ کباب نوشته اند، ظن غالب مؤلف آن است که باب زن در اصل لغت تاب زن بوده و به تصحیف باب زن شده چه باب زن با سیخ کباب و آتش مناسبتی ندارد و تاب زن به این معنی انسب است . زیرا که تاب چنانکه گذشت بمعنی آتش وفروغ و گرمی و روشنی و تف و تاب مترادفند و دیگر تاب مرادف پیچ و چرخ و گردش است و بهمه ٔ این معانی تاب زن با سیخ کباب انسب است چنانکه آب زن بمعنی ظرفی مسین ک...



تابا. (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند طلا را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). هزوارش زر (طلا)، ذهبه (۱) است همریشه ٔ ذهب عربی . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).



تابارکا. (اِخ ) (۱) جزیره ای است در شمال تونس با 800 تن سکنه .



تابارن .[ رَ ] (اِخ ) (۱) مشهور به انتوان ژیرار شارلاتان فرانسوی در پاریس متولد گردید ومثل اعلای مسخرگان عصر خویش (1584 - 1626 م .) بود.



تاباسکو. [ ک ُ ] (اِخ ) (۱) بترکی تاباسقو. قصبه ٔ مرکزی جمهوریی موسوم بهمین اسم در کشور مکزیک ، در ساحل خلیج مکزیک واقع بر مصب نهری مسمی بهمین نام در 400 هزارگزی جنوب شرقی ورا کروزواقع و تجارت پر جنب و جوشی دارد. (قاموس الاعلام ).



تاباسکو. [ ک ُ ] (اِخ ) (۱) بترکی تاباسقو یکی از جماهیر جنوب غربی مکزیک از طرف شمال به خلیج مکزیک ، از سوی مشرق به جمهوری کامیش و حکومت گواتمالا، از جانب جنوب به جمهوری شیاپاس و از سمت مغرب به جمهوری ورا کروز محدود میباشد، مساحتش 25500 هزار گز مربع است . هوایش سنگین ومرداب های بسیار دارد، قوه رویاندن خاکش متوسط است .کاکائو و پنبه ٔ آن بسیار خوب است . (قاموس الاعلام ).



تاباص . (اِخ ) (روشنایی ) و آن شهری میباشد که به شمال شکیم در مرز و بوم افرائیم واقع است . (قاموس کتاب مقدس ).



تاباغو. (اِخ ) رجوع به تاباگو شود.



تاباق . (اِ) چوب دستی را گویند و آن چوب گنده ای است که بیشتر قلندران بر دست گیرند. (آنندراج ) (برهان ).



تاباک . (اِ) تپیدن و اضطراب و بیقراری و تب داشتن و مصدر آن تپیدن و بطاء معرب است . (آنندراج ذیل تاپاک ) :
از غم و غصه دل دشمنت باد
گاه در تاباک و گاهی در سنخج .

منصور منطقی .
رجوع به تاپاک در همین لغت نامه شود.



تاباگو. [ گ ُ ] (اِخ ) (۱) یکی از جزایر آنتیل کوچک متعلق به انگلیس با 23000 تن سکنه جزو نواحی ثلاثه (۲) . مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام یکی از جزایر آنتیل کوچک که جزو مستعمرات انگلیس میباشد و در 25 هزارگزی شمال شرقی جزایر ترینیته است طولش به 50 و عرضش به 19 هزار گز بالغ است بخش اعظم سکنه زنگیانند مرکز...



تابال . (اِ) تنه ٔ درخت . رجوع به تاپال شود.



تابال . (اِخ ) حاکم ایرانی سارد: پاک تیاس همینکه کورش را دور دید دعوی استقلال کرد و چون خزانه ٔ کرزوس راکورش باو سپرده بود مردم سواحل را با خود همراه کرده سپاهی ترتیب داد بعد به سارد رفته تابال حاکم ایرانی را در ارگ محاصره کرد ... (ایران باستان ص 291).



تابالحوت . (اِ) دزی بنابقول پرکس (۱) (تجارت الجزایر با مکه و سودان ، پاریس 1849م . (و مجله ٔ شرق الجزایر و مستعمرات پاریس 1847 - 1854 م . ج 16) تابالحوت را معادل سنتورا فوسکاتا دسف (۲) نوعی قنطوریون نوشته است . || دزی بنا بقول جاکسن (۳) .(گزارش مراکش (۴) لندن 1809)روغنی که از زیتو...



تابان . (نف ) (از تابیدن و تافتن ) روشن و براق . (آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. (فرهنگ نظام ). بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب )دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است (۱) بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفته است . (دزی ج 1 ص 138). درخشان ، درخشنده ، رخشنده ، درفشنده ، درفشان ، فروزان ، تابنده ، مسروج ، مسروج...



تابان . (اِ) تاوان [ تبدیل «واو» به «ب » ]. غرامت : هابیل گفت مرا در این تابان نیست . (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136).



تابان . (اِخ ) امیرعبد الحی دهلوی . یکی از امراء و شعرای هندوستان است ، در عصر محمد شاه می زیسته ، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله