آفتاب

ت

ت

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

تائی پینگس . (اِخ ) (۱) نام یکدسته ٔمذهبی در چین که در حدود سال 1850 م . ضد دولت وقت انقلاب کردند و بر اثر آن میلیونها افراد کشته شدند.



تائی هوکو. [ هَُ ] (اِخ ) (۱) نام یکی از شهرهای مجمع الجزایر فُرمُز.



تائیتی . (۱) (اِخ ) مجمعالجزایر پولی نزی [ پ ُن ِ ] تحت فرمان روایی فرانسه و جزیره ٔ اصلی آن تائتی یا تاهیتی یا اوتاهیتی است دارای 11700 تن سکنه و کرسی آن «پایت » است . محصولات آن قند، تنباکو و غیره .



تائیدن . [ دَ ] (مص ) صبر کردن و از این مصدر جز بتا صیغه ٔ مفرد امر حاضر دیده نشده است . رجوع به بتائیدن شود :
تکاپوی مردم بسود و زیان
بتاء و مگر [ د ] (۱) هرسویی تازیان .

ابوشکور (فرهنگ اسدی ).



تائیس . (اِخ ) (۱) روسپی معروف یونانی که اسکندر را به آتش زدن تخت جمشید (پرس پلیس ) تشویق کرد. دیودور گوید: اسکندر جشن فتوحات خود را گرفته قربانیها برای خدایان کرد و ضیافتهای درخشان داد. زنان بدعمل در این جشن حضور داشتند و بلهو و لعب مشغول بودند.در این وقت ، که همه سر گرم می گساری بودند و صدای عربده های مستی در اطراف پیچیده بوده یکی از زنان مزبور، که تائیس نام داشت و در آتیک تولد یافته بود، گفت یکی از مهمترین کارهای اسکندر در آ...



تااجیس . [ اِ ] (اِخ ) (۱) نام کتابی از افلاطون . (فهرست ابن الندیم ).



تااکه . [ اُ ک ِ ] (اِخ ) نام یکی از بنادر قدیم ایران در خلیج فارس . (ایران باستان ص 1509).



تااو. (معرب ، حرف ) نام یکی از حروف یونانی (حرف تاء) است . (ابن الندیم ). رجوع به «طائو» شود.



تااوک . (اِخ ) نام قبیله ای در ارمنستان باستان .رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1077، 1084، 1085 شود.



تاب . (اِ) توان . (برهان ). توانایی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). طاقت . (فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). قوت . (آنندراج ). تاو. (انجمن آرا) (آنندراج ). تیو. (انجمن آراء) (آنندراج ). (۱) || تحمل ، پایداری . || قرار. آرام . || صبر. شکیب . تاب آوردن و تاب بردن و تاب داشتن و تاب بودن کسی را و تاب گرفتن و تاب رفتن از، مستعمل است :
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفو...



تاب . (اِ) چنچولی . بادپیچ . بازپیچ . (باذپیچ ) نرموره . ارجوحه . رجوع به ارجوحه در همین لغت نامه شود. (۱) طنابی که دو سوی آنرا بر درخت یادوستون و غیرها استوار کنند و در میان آن نشسته در هوا آیند و روند بازی و ورزش را. ریسمانی که بدرخت یا بجائی بسته و در آن نشسته باد خورند، تاب را در اصفهان چنجولی و در شیراز آورک گویند. (فرهنگ نظام ).



تاب . [ تاب ب ] (ع ص ) مرد بزرگ . (منتهی الارب ) (المنجد). || ضعیف . (منتهی الارب ) (المنجد). || اشتر و خر که پشت آنها ریش باشد. (منتهی الارب ).



تاب . (اِخ ) (نهر...) طاب . نهرطاب : این رود طاب از حدود نواحی سمیرم منبع آن است و می افزاید تا به در ارجان رسد و در زیر پل بکان بگذرد و روستای ریشهر را آب دهد و بنزدیکی سینیز در دریا افتد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122). ... هوایش [ ارّجان ] گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که در میان آن ولایت می گذرد و بر آب آن پلی ساخته اند آنرا پل بکان خوانند... (نزههٔ القلوب حمداﷲ مستوفی مقاله ٔ...



تاب آوردن . [ وَ دَ ](مص مرکب ) صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن . || برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. || تحمل کردن . طاقت آوردن :
تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری .

سعدی .
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد؟

سعدی .
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.

تاب افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیچ و گره انداختن ، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود. || موجب درد و رنج و آشفتگی شدن . بعذاب افکندن :
ز دریا بکنده در، آب افکنیم
سر جنگجویان بتاب افکنیم .

فردوسی .



تاب برداشتن . [ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچیدن چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن . || تاب برداشتن چشم ؛ کژ شدن چشم .



تاب بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن با کسی یا چیزی . مقاومت توانستن با کسی یا چیزی :
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور؟

ابوشکور.



تاب خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) در تاب نشستن و در هوا آمدن و شدن ، در تاب بحرکت آمدن و شدن در هلاچین . || در پیچ و تاب شدن و پیچیده شدن :
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم .

سعدی .



تاب خورده . [ خوَرْ / خُرْ/ دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده . تابیده شده :
موی چون تاب خورده زوبین است
مژه چون آبداده پیکانست .

مسعودسعد.



تاب دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن .پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبیلها را تاب دادن ، تاب دادن ریسمان ، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب ). قلدالحبل . تاب داد رسن را. (منتهی الارب ) :
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده ٔ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس .

فردو...



تاب داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) طاقت داشتن . تحمل داشتن :
چون بخورد ساتگنی هفت و هشت
با گلویش تاب ندارد رباب .

ناصرخسرو.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند، تاب عصفوری ندارد.

سعدی (طیبات ).
|| در رنج و درد بودن :
دوش دوراز رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت .

سعدی .
|| تاب...



تاب دیده . [دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بریان . سوخته :
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده .

نظامی .



تاب رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در رنج و پیچ و تاب شدن .
- در تاب رفتن ؛ به خود پیچیدن از درد :
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی ز خون دل چندساله کرد.

؟



تاب زخمه داشتن . [ ب ِ زَ م َ / م ِ ت َ ] (مص مرکب ) مؤلف آنندراج گوید: لوطیان گویند فلان امروز تاب زخمه دارد؛ یعنی تاب حرکات جماع دارد. زخمه حرکت جماع و آنرا دگنک به دال مهمله نیز گویند. (آنندراج ).



تاب گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) راه خلاف رفتن . اعراض کردن . منحرف شدن . رجوع به تاب و تاب داشتن شود :
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد.

فردوسی .
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست .

فردوسی .
وگرتاب گیرد سوی مادرش
ز گفت بد آگنده گردد سرش .

فردوسی .
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله