آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پاپی بودن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) در امری اصرار ورزیدن . تعقیب آن کردن .



پاپی شدن . [ پ َ / پ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پاپی شدن امری را؛ اصرار ورزیدن در آن . دنبال کردن آن .



پاپی یوت ژاسمن . [ پی ، ی ُ ت ِ م َ ] (اِخ ) (۱) مجم-وعه ای از اشعار به لهجه ٔ «آژنی » (1835-1843م .).



پاپیاس . (اِخ ) (۱) (سن ...) کشیشی از اهل هیِراپولیس (۲) که ظاهراً در آغاز قرن دوم میلادی میزیست و بنابه روایتی قدیم شاگرد و پیرو یوحنا القدیس (۳) بوده است . وی تفسیری بر انجیل بزبان یونانی (۴) نگاشت که اکنون قسمتی از آن در دست است .



پاپیتال . (اِ) (۱) نوعی از پیچک . پلک . دُردُس . وَلو. بَلْوه .



پاپیته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) قسمی حبوب از نوع باقلی که دانه های آن 1/5 درصد حاوی استریکنین (۱) است .



پاپیچ . (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) پاتابه . بادیج . پالیک . || (نف مرکب ) پای پیچنده . به پای پیچنده .
- عمل کسی پاپیچ او شدن ؛ نتیجه ٔ گناهی عاید او گردیدن .



پاپیرگرافی . [ رُگْرا / رُگ ِ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) فن چاپ کردن و نقاشی و نوشتن برای چاپ سنگی بر نوعی از مقوای سخت (۲) یا سنگ چاپ مصنوع .



پاپیروس . (لاتینی ، اِ) (۱) بَردی . پیزُر. لُخ . اَباء. حفا. تک . جگَن . چغ (در مازندران ). پاپورس (یونانی ). ورق پوست گیاه پاپیروس که در قدیم چون کاغذ بکار بود. || کتاب خطی بر ورق پوست این گیاه نوشته .



پاپیریوس . (اِخ ) (۱) سکستوس . کشیشی رومی که تدوین مجموعه ٔ قوانین رومی بدو منسوب است و این مجموعه را قانون مدنی پاپیریوس (۲) می نامیدند.



پاپیریوس کورسر. [ س ُ ] (اِخ ) (۱) لوسیوس . سردار و جبّار (مسیطر)(۲) رومی قرن چهارم میلادی .



پاپینیانوس . (اِخ ) (۱) یکی از قدماء دانشمندان فقه و علم حقوق و او را در آن فن کتابی است . مولد وی بسال 142 م . در فینیقیه . وی در عهد مارک اورل (۲) و سپتیم سِوِر (۳) مصدر بعض خدمات قضائی شد و در دوره ٔ فرمانروائی کاراکالا (۴) بسال 212 م . بفرمان امپراتور کشته شد.



پاپیون . [ پی یُن ْ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) پروانه . || نوعی دستمال گردن به شکل پروانه .



پاپیون . [ یُن ْ ] (اِ) (۱) نوعی از بوزینه به افریقا، کوتاه بالا و پرقوت با سری بزرگ و دمی کوتاه .



پات . (اِ) اورنگ . سریر. تخت . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان ). || نوعی از زیان و باختن در شطرنج از قبیل لات و مات . نماندن بهره برای حریف شطرنج و بازنده شدن او.



پاتابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) پاپیچ . چیزی که پیاده روان به پا پیچند. پالیک . بادیج .
- پاتابه باز کردن در جائی ؛ رحل اقامت افکندن در آنجا. اِلقاء عصا. القاء جران .
- امثال :
دیبا (اطلس ) کهنه شود اما پاتابه نشود ؛ آزاده مرد و شریف هرچند تهیدست باشد بکار حقیر و فرومایه تن درندهد، نظیر: صوف که کهنه گردد پاتابه نکنند. (جامعالتمثیل ).



پاتابه فروش . [ ب َ / ب ِ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ پاتابه و مچ پیچ . لوّاف . (مهذب الاسماء).



پاتارن . [ رَ ] (اِخ ) (۱) نامی است که در قرون وسطی در اروپا خاصه در ایتالیای شمالی به اعضاء فرق مخالفین کلیسا و اهل ردّه میدادند.



پاتالی پوترا. (اِخ ) (۱) شهری در هندوستان پایتخت سلسله ٔ ماگادها (۲) و از قرن سوم پیش از میلاد مسیح تا قرن پنجم میلادی کرسی مذهبی پیروان بودا بود و امروز آن را پاتنا گویند و آن شهری بسیار قدیم است . این شهر در آغاز دهی کوچک بنام کوسوماپورا (۳) بود و بدست یکی از سلاطین سلسله ٔ ماگادها موسوم به آجاتاثاترو (۴) پسر بیم بی سارا (۵) اندکی پیش از مرگ بودا ساکیامونی در حدود سال 480 ق . م . بنا شد و او بنا بر داستا...



پاتانی . (اِخ ) کشور یا مجموعه ای از امارات به شبه جزیره ٔ مالاکا در ساحل شرقی خلیج سیام و تابع دولت سیام . مساحت 12950هزار گز مربع. دارای صدهزار تن سکنه .



پاتاوه . [ وَ / وِ ] (اِ م-رکب ) پ-ات-ابه . پاپی__چ . پالی__ک . بادیج :
صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه از وی
دیبا چو شود کهنه پاتاوه نخواهد شد.

نظام قاری .
اگرچه هر دو سفیدند کاسر و سالو
از این کنند بدستار از آن به پاتاوه .

نظام قاری .
- پاتاوه باز کردن ؛ القاء جران . القاء عصا. رحل اقامت افکندن .



پاتاوی . (اِ) نوعی از مرکبات و آن در ولایات ساحلی بحر خزربسیار است . پتاوی . فتاوی . شاید منسوب به باتاویا.



پاتپراس . [ ت ِ ] (اِ) به لغت زن-د و پازند، جزا و مکافات بدی را گویند. (برهان قاطع). اصل پهلوی این کلمه پاتفراس (۱) و معادل اوستائی آن پئی تی فرَث َ (۲) و در پارسی باستانی پتی پرث (۳) است (۴) که در فارسی بادافراه و بادافَرَه گفته میشود. بنابراین لغت منقول در برهان قاطع (پاتپراس ) پهلوی است نه زند.



پاتخت . [ ت َ ] (اِ مرکب ) کرسی . عاصمه . پایتخت . قطب . دارالملک . پادشائ-ی . حض-رت . واسطه . قاعده . قاعده ٔ ملک . قصَبه . مستق-ر. مقر. مستق-ر ملک . نشست . نشست گاه . دارالسلطنه . تختگاه . ام ّالبلاد. دارالأَماره . سریرگاه . دار مملکت . دارالمُلک .



پاتختی . [ ت َ تی ] (اِ مرکب ) میز پای تخت . میز شب که بر آن گلدان یعنی ظرف بول گذارند. || فردای شب زفاف . روز بعد از عروسی . || جشن فردای شب عروسی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله