آفتاب

ی

ی

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

یادگار. (اِخ ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



یادگاربیک . [ ب ِ ] (اِخ ) پسر حسن سلطان شاعر است و این بیت ازوست :
فلک تلافی یک دیدن تو نتواند
هزار سال اگر فکر انتقام کند.

(ترجمه ٔ تذکره ٔ مجمع الخواص ص 69).



یادگاربیک . [ ب ِ ] (اِخ ) متخلص به سیفی شاعر بود در تذکره ٔ دولتشاه آمده است : امیر یادگار بیک طاب ثراه ، از جمله امیرزادگان حضرت صاحبقرانی و شاهرخی بود و بروزگار شاهرخ سلطان نیز صاحب منصب و مرتبه و مردی خوشگوی و لطیف طبع بود و بروزگار شاهرخ سلطان امارت موروث را به فضل مکتسب مبدل ساخت و به عهد بابر سلطان از غوغای امارت به راحت قناعت و مسکنت راضی شد و روزگار به رفاهیت گذرانیدی و با اهل فضل اختلاط نمودی و بعضی شعر او را بر اشعار ابن...



یادگاربیک . [ ب ِ ] (اِخ ) (میرزا...) محمدبن میرزا سلطان محمدبن میرزا بایسنغربن معین الدین شاهرخ بن تیمور. در تاریخ 873 که سلطان ابوسعید را کشتند وی باتفاق اوزون حسن به حکومت خراسان برقرارشد و دو سال بعد از آن در سنه ٔ 875 در محاربه ٔ با سلطان حسین بایقرا به هرات کشته شد و اولین سلطان ملوک گورکانیه هند موسوم به بابرشاه نیز به همین اسم برادری داشته است . (از قاموس اعلام ت...



یادگارلو. (اِخ ) دهی است از بخش سلدوز شهرستان ارومیه . دارای 376 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).



یادگاری . [ دْ / دِ ] (اِمرکب ) آنچه برای یادبود و یادگار و یادآوری باشد. آنچه از کسی به یادگار ماند : به آواز ضعیف می گوید اگر چه میروم دو چیز میان شما می گذارم یادگاری یکی قرآن و یکی خاندان . (قصص الانبیاء 242). کاشکی استخوانی از تو یادگاریم بودی . (قصص الانبیاء ص 140).
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری .<...



یادگیر. (نف مرکب ) یادگیرنده . تعلیم گیرنده . آموزنده ، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه :
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.

فردوسی .
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.

فردوسی .
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سراینده ٔ دانش و یادگیر.

فردوسی .
نبیره ٔ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.



یادگیرنده . [ رَ دَ/ دِ ] (نف مرکب ) تعلیم گیرنده . آموزنده . متعلم : رجل ذکور؛ مرد نیکو یادگیرنده . (از منتهی الارب ). || از برکننده . حفظکننده . بخاطر سپارنده . || هوشمند. رجوع به یادگیر در تمام معانی شود.



یادنامه . [م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه و کتاب که به یاد کسی تدوین شود (۱) . کتابی که به افتخار کسی تألیف و منتشر شود. کتابی که حاوی مقالات متعدد باشد و به یاد کسی یا بمناسبت تولد او و یا سالیان عمر او تدوین شود، خواه در زندگانی وی یا بعد از مرگ وی : یادنامه ٔ دینشاه ایرانی ، یادنامه ٔ پورداود.



یادندان . [ دَ ] (اِ) پادشاهان جهان و خداوندان دوران . (برهان ) (آنندراج ). مصحف یاوندان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به یاوند شود.



یاده . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) قوت حافظه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). ظاهراً از ساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).



یار. (اِ) (۱) اعانت کننده . (برهان ) (شرفنامه ). معین . (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات ). عون . معاون . ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت . یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی . رِدْء :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.

ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم ).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریا...



یار. (اِخ ) نواب منورالدولهٔ احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدولهٔ بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت . طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست :<...



یار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) همراه کردن . قرین کردن . موافق کردن . یکدل کردن . همداستانی کردن . اصحاب : جهودان بر وی [ عیسی ] گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن .

فردوسی .
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خردیار کردی و رای و درنگ .

فردوسی .
فرنگیس را نی...



یارآباد. (اِخ ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام ، دارای 85 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).



یارآباد. (اِخ ) یا پَران پَرویز. دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 360 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).



یارآباد. (اِخ ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آبادبا 180 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).



یارا. (اِ) صورتاً صفت فاعلی دائمی است از یارستن ، مانند گویا و بینا اما استعمال کلمه در معنی اسم معنی است و مرادف توانائی (۱) . || قوت و قدرت و توانایی و زهره و دلیری . (برهان ). قوت و توانایی و طاقت . (غیاث ). قوت و قدرت و توانایی و مقاومت و دلیری و شجاعت و جرأت . (ناظم الاطباء). توانایی و قدرت . (جهانگیری ). تاب . یاره . (صحاح الفرس ). توانایی و طاقت و قدرت و یارگی . (آنندراج ) (انجمن آرا). قوت . (رشیدی ). توان . جرأت . نیرو یارا. (ترکی ، اِ) زخم و جراحت . (ناظم الاطباء).



یارابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ) ریشه ٔ گیاهی که از تخم آن روغن می گیرند و نانی که از آن ریشه می سازند. (ناظم الاطباء).



یاراحمدآقا.[ اَ م َ ] (اِخ ) دربندی ، کوتوال قلعه ٔ دربند از نواحی شیروان بوده . وی به سال 915 هَ . ق . هنگام سفر دوم شاه اسماعیل اول به شیروان باتفاق محمد بیک نامی باستظهار حصانت قلعه برخلاف دیگر حکام آن ناحیه نافرمانی آغاز کردند و سرانجام شاه اسماعیل قلعه را فتح کرد و یاراحمد آقا و محمد بیک را که از در تضرع و اظهار ندامت درآمده بودند مورد عفو قرار داد. و رجوع به حبیب السیر جزو چهارم از مجلد سیم ص



یاراحمدزایی . [ اَ م َ ] (اِخ ) نام طایفه ای است که در ناحیه ٔ سرحدی بلوچستان و در نواحی بمپور و سراوان سکونت دارند در حدود 300 خانوارند و به زبان بلوچی سخن می گویند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 96). ظاهراً فرهنگستان قدیم نام یاراحمد زایی را به شهنواز تبدیل کرده است .



یاراق . (مغولی ،اِ) یراق . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به یراق شود.



یارایی . (حامص ) نیرو. قوت . طاقت . توان . تاب . استطاعت . این کلمه غالباً با «دادن » و «کردن » صرف شود چنانکه گویند دلم یارایی نداد. چشمم یارایی نمی کند ببینم . عقلم یارایی نمی کند بفهمم . زورم یارایی نداد بردارم . عمرش یارایی نکرد.



یاربلاغی . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش قره آغاج شهرستان مراغه . دارای 65 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله