آفتاب

ی

ی

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

یاخشی . (ترکی ، ص ، ق ) خوب . یاخچی .
- یاخشی یاخشی ؛ کنایه از مردی بی اراده . مردی که به اراده ٔ دیگران کار کند و خود جزنامی نباشد و مأخوذ است از این حکایت : طراری چندگه به خرسی گفتن کلمه ٔ یاخشی یاخشی را آموخته بود و تنگ غروبی بدو لباسهای فاخر پوشید و کلاهی بر سر او نهاد و دو تن زیر دو بند او گرفته در بازاری مسقف بدکان تاجری درآمدند. چنان نمودند که خرس خواجه و طراران خدمتکاران اویند. خرس را بر کرسی بنشاندند و...



یاد. (اِ) ذُکر. ذُکرهٔ. تذکار. اندیشه . تذکر. نام و نشان . ذکر باقی و جاودان . ذکر و نقل نام :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.

دقیقی .
به ایران همه خوبی از داداوست
کجا هست مردم همه یاد اوست .

فردوسی .
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست .

فردوسی .
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش...



یاد آمدن . [ م َ دَ] (مص مرکب ) بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج ). به خاطر آمدن . به ذهن خطور کردن . به حافظه گذشتن . به خاطر گذشتن . متذکر شدن . فراموش شده ای را متذکر شدن . در ذکر آمدن . بر خاطر گذشتن . مقابل از یاد رفتن : عبداﷲبن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
بگویم به تو هر چه آید ز پند
سخن چند یاد آ...



یاد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) آموختن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) آموزانیدن . تلقین . (زوزنی ). تعلیم دادن :
مگر او دهد یادمان بندگی
نماید بزرگی و دارندگی .

فردوسی .
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی .

نظامی .
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .

مولوی .
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استا...



یاد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به خاطر آوردن . به یاد آوردن :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان .

رودکی .
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یادکنم ترا چنان لرزم .

ابوالعباس .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.

فردوسی .
سیاوش بدو گفت کز بامداد
مکن تادو روز دگر جنگ یاد.

فردوسی .<...



یاد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آموختن . تعلیم گرفتن . فراگرفتن . تعلم :
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیرید یاد.

فردوسی .
سخنهای کوتاه و معنی بسی
کجا یاد گیرد دل هر کسی .

فردوسی .
کنون ای خردمند دانش پذیر
اگر بخردی یک سخن یاد گیر.

فردوسی .
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر
نگر تا چه گوید تو زو یادگیر.

فرد...



یادآور. [ وَ ] (نف مرکب ) چیزی یا کسی که بیاد آورد. متذکرشونده . بیاد آورنده . بیاد آرنده : اسب سیاه گشتاسپی یادآور اسب سیاه خسرو پرویز ساسانی است . (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 261). رجوع به یاد آوردن شود.



یادآوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) بخاطر آوردن و متذکر شدن . (ناظم الاطباء). فراموش شده ای را دوباره بخاطر آوردن . تذکر. تذکار. تذکره . اذکار. ادکار. ذکری . ذُکر :
یاد آری و دانی که تویی زیرک و نادان (۱)
ور یاد نیاری تو سگالش کن و یادآر.

رودکی .
یادت آور پدرْت را که مدام
گه پلنگمْش بذی (۲) و گه خنجک .

معروفی .
یاد نیاری (۳) بهر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سم...



یادآوری . [ وَ ] (حامص مرکب ) در یاد آوردن کسی است چیزی را که فراموش شده باشد برای آن که فراموش نکند. (آنندراج ). تذکر. تذکار. ذکری . ذکر.



یادآوری کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تذکیر. تذکر دادن . به خاطر کسی آوردن چیزی را.



یادامیش . (ترکی ، ص ) ناتوان شده . (فرهنگ سنگلاخ ورق 327 ب ).



یادامیشی . (ترکی ، حامص ، ص ) ظاهراً به معنی ناتوانی باید باشد (یادامیش ترکی به معنی ناتوان شده به اضافه ٔ یای مصدری ) ولی در عبارت زیر معنی وصفی دارد : کلی همت و همگی نهمت پادشاهانه بر آن موقوف داشته ایم تا امور مصالح اولوس بسیار را بر نوعی منتظم و مرتب فرماییم که من بعد تمامت چریک مغول ابداً ماتوالدوا و تناسلوا بهیچ گونه یادامیشی نشوند و در رفاهیت و رفاغت روزگار گذارند. (تاریخ مبارک غازانی ص یادباد. (اِ مرکب ) به یاد. یادبود. یادکرد. ذکر. و مجازاً شادی ِ سلامت :
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب
یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی .

منوچهری .
|| (فعل دعایی مرکب ) و در این شعر فردوسی «بلند باد»، «پرآوازه باد»، «مذکور باد» را رساند :
که نوشه زیاد از بزرگان قباد
بهر کشوری نام او یاد باد.
|| و در این بیت دعای نیک رفتگان را باشد :
زمال...



یادبد. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) مخفف یادبود است . ذهن که قوت حافظه باشد. (انجمن آرا) (ازآنندراج ). رجوع به یادبود شود.



یادبود. (اِ مرکب ) هر چیز که سبب از برای یادآوری شود. (از ناظم الاطباء). یادگار. (غیاث اللغات ). هر چیزکه برای یادآوری باشد. یادکرد. یادباد :
بخانه ٔ تو دگر از متاع بندر هجر
بیادبود روان می کنم قطار قطار.

شرف الدین شفروه (از آنندراج ).
فراموشم شود از وعده ات ز آنگونه دست از پا
که بهر یادبودش رشته بر انگشت پا بندم .

سنجر کاشی (از آنندراج ).
- مجلس...



یاددار. (نف مرکب ) آنکه یاد می کند و در خاطر می آورد و نگاهداری می کند برای یادآوری ، و یاددارنده و باخبر و آگاه . (ناظم الاطباء).



یاددارنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آن که بخاطر دارد: و یاددارنده بود هر چیزها را که به کودکی شنیده بود. (هدایهٔالمتعلمین ص 123).



یادداشت . (مص مرکب مرخم ، اِ مص مرکب ) در حافظه نگاه داشتن و به خاطر آوردن . یاد کردن : این بنده را یادداشتی به خیر فرمایند. احمد بیستون (مقدمه ٔ کلیات سعدی ). || اسم از یادداشتن . تعلیق . موضوع و نکته ٔ مهمی را در دفتر یا ورقه ای برای به یاد آوردن ثبت کردن . نکات مهم و مشخصات موضوعی را به طور زبده و خلاصه نوشتن یا آنها را برای به یاد آوردن ثبت کردن : یادداشتهای قزوینی .
- یادداشت پرد...



یادداشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) بخاطر داشتن . درحافظه داشتن . فراموش ناکرده بودن . در حفظ داشتن . به خاطر سپرده داشتن . متذکر بودن . در حافظه نگاهداری کردن . شواهد زیرین بخاطر داشته بودن از زمان قبل و مداومت بر حفظ در حال و آینده را می رساند :
یادنداری (۱) به هر بهاری جدت
توبره داشتی ز بهر سماروغ .

منجیک .
دو دستش پر از خون مادر بزاد
ندارد کسی اینچنین بچه یاد.

فردوسی .<...



یادر. [ دَ ] (اِ) نام روز دوازدهم تیر ماه است و در آن روز جشن سازند. (برهان ) (آنندراج ). اما چنین جشنی در آثار الباقیه بیرونی فصل «القول علی ما فی شهور الفرس من الاعیاد» ص 215 به بعد نیامده و ممکن است مصحف «[ دی ] به آذر ]» (روز هشتم هر ماه شمسی ) یا «باد» (روز بیست و دوم هر ماه شمسی ) باشد. برهان همین کلمه را به صورت «یاور» (روز دهم هر ماه ) نیز آورده است . (ازحاشیه ٔ برهان چ معین ).



یادکرد. [ ک َ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) ذکر. تذکر. تذکار. یادبود. یادآوری : چنانکه پدیدکردیم اندر یاد کرد کوهها. (حدود العالم ). فی الاهویهٔ، اندر یادکرد هواها. (هدایهٔ المتعلمین ربیع ابن احمد الاخوینی - البخاری ). فی ذکر الانبذهٔ، اندر یادکرد جوشیده ها. (هدایهٔ المتعلمین ربیع بن احمد اخوینی ).
پرستشگهی بود تا بود جای [ بیت الحرام ]
بدو اندرون یادکرد خدای .

فردوسی .
همه دیده پرخون ورخساره زرد



یادگار. [ دْ / دِ ] (اِ مرکب ) اثر. نشان . (غیاث اللغات ). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد.(ناظم الاطباء). نشان خیر (۱) که از کسی باقی بماند. (آنندراج ).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند ویاد آنان را در خاطرها و اذهان نگاه می دارد اعم از فرزند و جانشین ، و مرده ریگ و دیگر چیزها بازمانده ازکسی یا چیزی که خاطره ٔ او را زنده کند



یادگار. (اِخ ) میرزایادگار ناصر. از سرداران هندی معاصر چند تن از سلسله ٔ سلاطین هند و افغان از قبیل محمد همایون پادشاه ، شیرشاه ، اسلام شاه ، فیروزشاه ، عادل شاه ، که در حدود قرن دهم هجری فرمانروائی داشته اند. رجوع به تاریخ شادی معروف به تاریخ سلاطین افاغنه شود.



یادگار. (اِخ ) یکی از خانان خیوه که در حدود سال 1126 هَ. ق . مطابق 1714 م . در خوارزم حکومت میکرد و خانان خیوه دسته ای از ازبکان اند که پس از هرج و مرج اواخر عهد تیموریان تحت امر محمد شیبانی خیوه را نیز مانندماوراءالنهر مسخر ساختند و از حدود 921 هَ . ق . (1515 م .) سلسله ای از ازبکان بر خیوه حکومت یافتند. یادگار نوزده...



یادگار. (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در هزار متری جنوب کشف رود. با 400 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله