آفتاب

ن

ن

نمایش ۱ تا 25 از ۱۹۹ مقاله

ناانبان . [ اَم ْ ] (اِ مرکب ) (۱) نی انبان را گویند و آن سازی است مشهور و معروف که نای انبان هم خوانندش . (برهان قاطع). سازی است معروف که نی انبان نیز گویند :
آنها که مقیم حضرت جانانند
یادش نکنند و بر لسان کم رانند
آنانکه مثال نای ناانبانند
دورند از او ازآن به بانگش خوانند.

باباافضل .
رجوع به نای انبان شود.



ناانجام . [ اَ] (ص مرکب ) (۱) ابدالاباد. روزی که به انجام نرسد. ترجمه ٔ ابدالاباد است یعنی روزی که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل . (انجمن آرای ناصری ). بی پایان . که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس ).



ناانداخته . [ اَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نسنجیده و از پیش فکر ناکرده : و اندیشه نکردند که سخن ناانداخته نباید گفت . (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 110).



نااندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ناموزون و بی انتظام و نامعتدل ، و آن را بی اندام نیز گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). بی اندام . غیرموزون . نامتناسب . بی تناسب . بی ریخت .



نااندیش . [ اَ ](ص مرکب ) (۱) به معنی بدیهه باشد. یعنی ظاهر و روشن که احتیاج به فکر ندارد، چنانکه گویند روز روشن است و شب تاریک . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ). هر چیز آشکار و روشن و بدیهی که محتاج به فکر و اندیشه نباشد و تأمل لازم نداشته باشد و بلاتأمل . (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود.



نااندیش انداز. [ اَ اَ ] (ص مرکب ) نااندیش که بدیهه باشد. (دساتیر)(۱) . نااندیشنده . بدیهه گو.



نااندیشیده . [ اَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ، ق مرکب ) مقابل اندیشیده . بدون تفکر و تعمق .
- سخن نااندیشیده ؛ سخن نسنجیده . سخن ناسنجیده و بدون تأمل : سخن نااندیشیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی . (سندبادنامه ص 339). کنیزک با خود اندیشید که سخن نااندیشیده گفتم . (سندبادنامه ص 71).
|| نابیوسان . بدون...



ناانصاف . [ اِ ] (ص مرکب ) بی انصاف . بی داد. ظالم . ستمگر. (ناظم الاطباء). کسی که انصاف و عدالت ندارد. (فرهنگ نظام ).



ناانصافی . [ اِ ] (حامص مرکب ) بی دادی وبی انصافی و ظلم و ستم . (ناظم الاطباء) : این مفسدت و ناانصافی را به عیوق رسانید و بکلی کار مملکت و ولایت داری به زیان برد. (تاریخ غازانی ص 247).
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس .

حافظ.
در دیاری که توئی بودنم آنجا کافیست
آرزوهای دگر غایت ناانصافیست .

میرزاکا...



نااهل . [ اَ ] (ص مرکب ) ناقابل . نالایق . آنکه سزاوار نباشد. (ناظم الاطباء). کسی که قابل انجام کار مخصوصی نیست . کسی که قابل فهم مطلبی نیست ، یا قابل نگهداری رازی نیست . (از فرهنگ نظام ). مقابل اهل . نالایق . ناسزاوار. نامستحق . ناسزا. غیرذیصلاح :
و مر اهل و نااهل راوجولاهه را همه علوفه بداد. (تاریخ بخارا ص 105).
و آنکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او.



نااهلی . [ اَ ] (حامص مرکب ) نااهل بودن . اهلیت نداشتن . بی لیاقتی و ناسزاواری . نداشتن شایستگی . || ناخلف بودن . || ناکسی . فرومایگی : و اگر دیگری چون رضا(ع ) با دیگری بسازد و صلحی کند... آن را بمداهنه وبی حمیتی و نااهلی منسوب سازد. (کتاب النقض ص 365).
گفت هیهات خون خود خوردی
این چه نااهلیست و نامردی .

سعدی (هزلیات ).
رجوع به نااهل شود.



نااوخ . (اِخ ) دهی از دهستان بیزکی (یکی از دهستانهای هفتگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان مشهد) بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، واقع در 27 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب کشف رود. جلگه است و هوایش معتدل است و 112 تن سکنه دارد، مردمش شیعی مذهب و فارسی زبانند. محصول آن ، غلات . چغندر و سیب زمینی است ، شغل اهالی زراعت و مالداری است . راه اتوم...



نااوس . (اِ) مأخوذ از یونانی . معبد ترسایان و آتشکده . (ناظم الاطباء). بر وزن ناقوس به ضم همزه ، در رشیدی به معنی آتشکده آمده . حکیم سنائی گفته :
گرچه زاغ سیاه گشتم من
نگزینم مقام جز نااوس .
و در سامی به معنی گورخانه ٔ ترسایان نوشته اند. (انجمن آرای ) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). و ناووس هم آمده است که بجای همزه واو باشد. (برهان قاطع). || ناووس ، ناؤوس ، خصوصاً به معنی دخمه و اطاق زیرزمینی است که برای...



نااوسی . (ص نسبی ) منسوب به نااوس :
عاشر آن اکرم معاشر شر
گوئی از گبرکان نااوسی است .

انوری .



نااومید. (ص مرکب ) نومید. مأیوس . ناامید : پس چون حال به آنجا رسید و هر کس از کار او نااومید گشتند، این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه ، قصه ای نوشت ... (نوروزنامه ). تا عاقبت که از جان نااومید شدند. (مجمل التواریخ ). رجوع به ناامید و نومید شود.



نااونگ هئی ثیا. [ هَِ ] (اِخ ) یکی از عوامل شش گانه ٔ اهریمن . مظهر بهتان و نافرمانی و طغیان . برابر سپندارمذ. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 162).رجوع به کماریکان شود (۱) .



ناایری . (اِخ ) (۱) آسوریها در کتیبه هاشان اسامی مردمانی را ذکر میکنند که در ارمنستان کنونی سکنی [ داشته ] و با آنها در جنگ وستیز بوده اند، مانند ناایری ، اوراردا، مین نی ، و بعدهرودوت اسم آلارود را میبرد، ولی نمیتوان گفت که این مردمان ارامنه بوده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2269).



ناایمن . [ م ِ ] (ص مرکب ) خطرناک و مخوف . (ناظم الاطباء). مقابل ایمن . مظنون . دور ازامنیت . غیرقابل اعتماد. نامطمئن : راهها ناایمن شده است ... و راه از نیشابور تا اینجا سخت آشفته است . (تاریخ بیهقی ). و بر ناایمن بیگمان ایمن مباش . (قابوسنامه ). قلعه ای ساخته بودند و راهها ناایمن شده . (کتاب النقض ص 367). || ترسان . بیمناک . آشفته . ناخاطرجمع. اندیشناک . بی امان :



ناایمنی . [ م ِ ] (حامص مرکب ) ایمن نبودن .



ناب . (ص ) (۱) خالص . (جهانگیری ) (نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (معیار جمالی ). بی غش . (اسدی ). بی آمیزش . (اوبهی ). مُضاض . (منتهی الارب ). بی بار. غیرمخلوط. ناممزوج . بی آمیغ. ناآلوده :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی .

(منسوب به رودکی ).
سرش را به دلق و به مشک و گلاب
بشوئید و تن را به کافور ناب .

فردوسی .
یکی تخت بنهاده...



ناب . (ع اِ)اشتر پیر. (مهذب الاسماء). شتر ماده ٔ پیر. (دهار) شتر ماده ٔ کلانسال . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شتر پیر از کار افتاده . (برهان قاطع). الناقهٔالمسنهٔ و تصغیرهانُیَیْب . قیل سمیت بذلک لطول نابها فهو کالصفهٔ فلذلک لم تلحقه الهاء، لان الهاء لاتلحق تصغیر الصفات و منهم من یقول فی التصغیر نُوَیب . ج ، انیاب ، نُیوب ، نیب و فی المثل «لاافعل ذلک ما حنت النیب ». (اقرب الموارد)(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || سید. (مهذب الاسماء). رئیس قو...



ناب .(ع اِ) دندان نشتر. (منتهی الارب ). چهار دندان نیش سبع و بهایم و چهار دندان بزرگ حیوانات باشد. (برهان قاطع). دندان نیشتر. (مهذب الاسماء). السن الذّی خلف الرباعیهٔ، مؤنث . ج ، اَنیُب ، انیاب ، نُیوب ، اناییب . یقال فی المجاز: «عضته ُ انیاب ُ الدهر و نیوبه ». (اقرب الموارد). دندان نیش . (نظام ). آن دندان پیشین از انسان که پس از رباعیات می باشد و به فارسی نیشتر گویند... جج ، انابیب . (ناظم الاطباء). دندان بزرگ مار و فیل . دندان پیش گراز. (او...



ناب . (اِخ ) (نهر...) نام جوئی به بغداد. نهر ناب جوئی است نزدیک اوانی در بغداد. (منتهی الارب ). نهر ناب فی نواحی دجیل قرب اوانی مقصوراً به بغداد. (تاج العروس ).



ناب . (اِخ ) نام پدر لیلی که لیلی مادر عتبان بن مالک است . (منتهی الارب ). ناب بن حنیف پدر لیلی است و لیلی مادر عتبان بن مالک است وعتبان بن مالک از صحابه ٔ مشهور است . (تاج العروس ).



ناب . (اِخ ) لقبی است که علماء علم الرجال به حمادبن عثمان از اصحاب اجماع داده اند. (ریحانهٔ الادب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۱۹۹ مقاله