آفتاب

م

م

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ماءالفضهٔ. [ ئُل ْ ف ِض ْ ض َ ] (ع اِ مرکب ) جوهر شوره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیزاب . اسید نیتریک . (لغت نامه ذیل جوهر شوره ). رجوع به جوهر شوره و تیزاب شود.



ماءالقداح . [ ئُل ْ ق َدْ دا ] (ع اِ مرکب ) عرق شکوفه ٔنارنج است و عرق بهار گویند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).



ماءالقراطن . [ ئُل ْ ق َ طُ ] (ع اِ مرکب )مالی قراطن است و نزد بعضی اسم حندیقون است . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). || شرابی است که به یونانی حندیقون گویند. (مفردات ابن بیطار). صاحب منهاج گوید که از خمرهای مثلث بود و از عسل و داروهای گرم سازند. صاحب جامع گوید ماءالعسل است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفردات ابن بیطار و حندیقون شود.



ماءاللحم . [ ئُل ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) به اصطلاح اطبا آبی باشد که بعضی داروها و گوشت حیوان در آن انداخته بطریق عرق کشند. (آنندراج ). عرقی است که از گوشتها گیرند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آبی که با قرع و انبیق از گوشت حاصل کنند نه آبی که از جوشانیدن گوشت در آب حاصل شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به اصطلاح لوطیان آب منی بود. (از آنندراج ).



ماءالورد. [ ئُل ْوَ ] (ع اِ مرکب ) گلاب که عرق گل باشد. (غیاث ) (آنندراج ). گلاب . (از منتهی الارب ) (دهار). ماورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از الابنیه ). به پارسی گلاب گویند، نیکوترین آن تیزبوی بود و به طعم تلخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مأورد و ماورد شود.



ماءهٔ. [ ءَ ] (ع ص ) امراءهٔ ماءهٔ؛ زن سخن چین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).



ماءهٔ. [ ءَ ] (ع اِ) آب . (از منتهی الارب ). مؤنث ماء. (منتهی الارب ، ذیل ماء). رجوع به ماء شود.



ماءهٔ. [ م ِ ءَ ] (ع عدد، ص ، اِ) (از «م ٔی ») صد و اصل آن «مأی ً» [ م ِ ئَن ْ ] است و «هاء» عوض از «یاء» می باشد و آن اسمی است که به صورت وصف استعمال شود و گویند مررت برجل ماءهٔ ابله . ج ، مِئات ، مِئون ، مُئون ، مأی [ م ِ ئَن ْ ] . (منتهی الارب ). و رجوع به دو ماده ٔ بعد شود.



مائهٔ. [ م ِ ءَ ] (۱) (ع عدد، ص ، اِ) صد. ده تا ده . (از اقرب الموارد). علامه قزوینی آرد: «مائهٔ» باید نوشت کما فی اللسان و... نه «مایهٔ»... (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 32 و 33). به معنی صد و اصل آن «مأی » است و «هاء» عوض از «یاء» می باشد. (آنندراج ). صد.(ترجمان القرآن ). و رجوع به ماده ٔ قبل و بعد شود.
- مائهٔ آلاف ؛ صدهزار....



مائت . [ ءِ ](ع ص ) میرنده که به مردن نزدیک گشته . (منتهی الارب ).میرنده . (غیاث ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || موت مائت ؛ مرگ سخت . کلیل لائل من لفظ ما یؤکد به . (منتهی الارب ). مرگ شدید. (از اقرب الموارد).



مائتان . [ م ِ ءَ ] (ع عدد، اِ) به صیغه ٔ تثنیه ، دویست . دوصد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مائهٔ و مائتین شود.



مائتین . [ م ِ ءَ ت َ ] (ع عدد، اِ) لفظ عربی است به معنی دو صد، چرا که تثنیه ٔ مائهٔ است که به معنی صد باشد. (غیاث ). صد. (آنندراج ) : در سنه ٔ اربع و اربعین و مائتین به عهد متوکل خلیفه ٔ عباسی به زلزله خراب شد (۱) . (نزههٔالقلوب ). || به اصطلاح موسیقیان عجم یکی از اصول موسیقی است . (غیاث ). نام اصولی از موسیقی چنانکه از الهامیه ٔ ملاطغرا به وضوح می پیوندد. (آنندراج ).



مائج . [ ءِ ] (ع ص ) هرچیز که موج از دریا بیرون اندازد. || طوفانی . (ناظم الاطباء) : سلطان چون فحل هائج و بحر مائج دودسته شمشیر می زد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 286).



مائح . [ ءِ ] (ع ص ) (از «م ی ح ») فروشونده به تک چاه جهت آب . ج ، ماحَهٔ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه در تک چاه شود تا دول را آب کند. ج ، ماحهٔ. (ناظم الاطباء).



مائدات . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ مائدهٔ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به مائدهٔ شود.



مائدهٔ. [ ءِ دَ ] (ع اِ) (از «م ی د») خوانی که بر وی طعام باشد. ج ، مائدات و موائد. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خوان آراسته . (ترجمان القرآن ). خوان آراسته به طعام ، فاذا لم یکن علیه طعام فهی خوان . (منتهی الارب ). خوان پر از طعام و نعمت . (آنندراج ) (غیاث ) : اذ قال الحواریون یا عیسی ابن مریم هل یستطیع ربک ان ینزل علینا مائدهٔ (۱) من السماء... (قرآن 112/5).
این چنان زرین نم...



مائدهٔ. [ ءِ دَ ] (اِخ ) سوره ٔ پنجمین ازقرآن کریم ، مدنیه ، و آن صد و بیست آیت است ، پس از نساء و پیش از انعام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).



مائده آرا. [ ءِ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آرایش دهنده ٔ خوان . آنچه سفره را زینت بخشد :
خوان غم را پر طاوس مگس ران بچه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشائید.

خاقانی .



مائده افکن . [ ءِ دَ / دِ اَ ک َ ] (نف مرکب ) که سفره رابگستراند. که خوان را پهن کند. سفره نه :
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم .

خاقانی .
رجوع به مائده نه شود.



مائده سالار. [ ءِ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سفره چی را گویند و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. (برهان ) (آنندراج ). سفره چی و چاشنی گیر. مائده نه . (ناظم الاطباء). خوانسالار :
تا هشت بهشت آمد یک مائده ٔ بزمت
شد مائده سالارت سالار همه عالم .

خاقانی .
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب .

خاقانی .



مائده نه . [ ءِ دَ / دِ ن ِه ْ ] (نف مرکب ) مائده سالار است که سفره چی باشد. (برهان ) (از آنندراج ).مائده افکن . و رجوع به مائده سالار و مائده افکن شود.



مائر.[ ءِ ] (ع ص ) خواربارآور. ج ، میار، میارهٔ. (از اقرب الموارد). || سهم مائر؛ تیر سبک درگذرنده و درآینده در اجسام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).



مائرات . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) خونها. (منتهی الارب ). ج ِ مائرهٔ. (ناظم الاطباء).



مائس . [ ءِ ] (ع ص ) مایس . رجوع به مایس شود.



مائع. [ ءِ ] (ع ص ، اِ) رجوع به مایع شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله