لابر
لابر. (اِخ ) (۱) سن بنویی . مولد آمِت .(پادُکاله ). (1783-1748) ذُکران وی 16 آوریل است .
لابر. (اِخ ) (۱) سن بنویی . مولد آمِت .(پادُکاله ). (1783-1748) ذُکران وی 16 آوریل است .
لابراتوار. [ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) آزمایشگاه علمی و فنّی .
لابرادر. [ دُ ] (اِخ ) (۱) نام شبه جزیره ای در کانادا، بین اقیانوس اطلس و خلیج هودسن وسن لران جزوی از ایالت کِبِک . ساحل شمال شرقی آن از 1927 تا 1933، متعلق به ارض جدید مساحت آن 306000 هزار گز مربع و 4000 سکنه دارد. کرسی آن باتل هربورگ و دارای 200 سکنه است و صید ماهی دارد.
لابرد. [ رِ ] (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش در ایالت «ژیرُند» از ولایت بُردو. دارای 1217 سکنه .
لابرد. [ ب ُ ] (اِخ ) (۱) ژزف کنت دو. باستان شناس فرانسوی . مولد پاریس (1774-1842 م .). || پسر وی لئون متولد به پاریس (1807-1869 م .). نیز باستان شناسی معروف است .
لابرس . [ ب ِ رُ ] (اِخ ) (۱) پیر دو. نام وزیر فیلیپ لو هاردی . مصلوب به سال 1278م .
لابرس . [ ب ِ رُ ] (اِخ ) (۱) گی دو. گیاه شناس و پزشک لوئی سیزدهم . مولد روئن . وفات به سال 1641 م . و او مؤسس «ژاردن دِپلانت » است .
لابرلا. [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: لا، بر، لا) چندلا. لایه لا. تو در تو.
لابرلا. [ ب َ ] (اِ مرکب ) نام نوعی حلوا. (برهان ). حلوائی است که آن را گولانج نیز گویند. (از فرهنگ اسدی نخجوانی در شرح گولانج ). نام نوعی حلوا که آن را گلاج گویند. قطائف . صاحب لسان العجم گوید، لابرلا همان گلاج مرقوم که نان تنک و تو بر تو است و این زبان شیراز است . تو بر تو. ته برته . (برهان ). و رجوع به گُلاج شود.
لابروست . (اِخ ) (۱) تئودُر. نام معمار فرانسوی . مولد پاریس (1799-1885 م .). || پسر وی هانری متولد به پاریس نیز معمار بود و کتابخانه ٔ سنت ژنوی یو را او ساخت .
لابروگیر. [ ی ِ ] (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش در ایالت «تارن » از ولایت کاستر. دارای راه آهن و 3536 تن سکنه .
لابرویر. [ ی ی ِ ] (اِخ ) (۱) ژان دو. عالم فرانسوی مُخصّص در سجایا. مولد پاریس به سال 1645 و وفات 1696 م .
لابری . (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش در ایالت «لاند» ازولایت مُنت دُمارسان . دارای 1031 تن سکنه . آن را سابقاً آلبره میگفتند و کرسی دوک نشینی بهمین نام بود.
لابس . [ ب ِ ] (ع ص ) جامه پوشیده . پوشیده .
لابشرط. [ ب ِ ش َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مطلق (۱) : الّلا بشرط یجتمع مع الف شرط. لابشرطبر دو قسم باشد: قسمی و مقسمی . لابشرط قسمی آن بود که ماهیت در ظرف وجود چه ذهنی و چه خارجی مقید به قیدو عدم قید نباشد، یعنی توان که با قیدی وجود گیرد وتصور شود و توان که بدون قید چنانکه گوئی آب خواهم و شرط نکنی که آب با یخ باید یا بدون یخ و او تواند برای تو هر قسم آب آرد. و ضد این لابشرط قسمی ، بشرط شیی ٔ و بشرط لا باشد که وجود نخست مقید به قید است...
لابشری . [ ب ُ را ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: لا + بشری ) به معنی خبر خوش نیست . مأخوذ از آیه ٔ 24، سوره ٔ 25 (الفرقان ) :
به روز حشر که آواز لاتخف شنوند
به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری .
لابک . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لَبک به معنی آمیختن .
لابل . [ ب َ ] (ع ق مرکب ) (از: لا + بل ) گاه قبل بل ، لا زیاده کنند و این «لا» بعد ایجاب برای تأکید اضراب است :
وجهک البدر لابل ِ الشمس لولم
یقض للشمس کسفهٔ و اُفول .
ای میوه ٔ دل من لابل دل
ای آرزوی جانم لابل جان .
لابلا. [ ب ِ ](ص مرکب ) (از: «لا» + «به » + «لا») لابرلا. تو بر تو.
لابلاش . (اِخ ) (لوئی ) نام خنیاگری اصلاً فرانسوی مولدناپل . (1794-1858 م .). وی را آواز زیری دلکش بود.
لابمل . [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) (۱) لورن آنگلی ویل دو. نام ادیبی متولد به واِلرُگ (گارد). وی بسبب مشاجرات با ولتر شهرت یافته است . (1726-1773 م .).
لابن . [ ب َ ] (اِخ ) پدر زنان یعقوب و خال او. رجوع به لابان شود :
چنان دان که آن لابن نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال .
لابن . [ ب ِ ] (ع ص ) خداوند بسیارشیر. ج ، لابنون . (منتهی الارب ): رجل ٌ لابن ؛ ای ذولبن . (مهذب الاسماء). || شیرخوراننده . (منتهی الارب ).
لابنهٔ.[ ب ِ ن َ ] (ع اِ) پستان . ج ، لوابن . (منتهی الارب ).
لابنون . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لابن . (منتهی الارب ).