آفتاب

ک

ک

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

کابلی بیگم . [ ب ُ گ ُ ] (اِخ ) دختر میرزا الغ بیگ بن میرزا سلطان ابوسعید و منکوحه ٔ قنبرمیرزا کوکلتاش . (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 380).



کابلی هرا. [ ب ُ ؟ ] (هندی ، اِ مرکب ) به هندی اهلیلج کابلی است .



کابلیج . (اِ) کابلج . کابلیچ . کابلچ . کالوج . انگشت کهین پای . (فرهنگ اسدی ) :
یا به کفش اندر بکفت و آبله شدکابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا) (۱) .

عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هرن ).
انگشت کهین را گویند و آن رابتازی خنصر میخوانند. (جهانگیری چ لکنهو ج 1 ص 185). انگشت کوچک دست و پا باشد. (برهان ). رشیدی بمعنی ا...



کابلیچ . (اِ) انگشت کهین باشد. (صحاح الفرس نسخه ٔ طاعتی ). کابلیج . رجوع به همین کلمه شود.



کابن . [ ب ِ ] (اِ) بمعنی کابین . (آنندراج ).



کابنه . [ ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی چشم باشد چنانکه هر گاه گویند «کابنه بدو دار» مراد آن باشد که چشم ازو برمگردان و از نظر نینداز (۱) . (برهان ) :
ای شهنشاهی که مهر چرخ را
هست روشن از وجودت کابنه .

شمس فخری .
و بعضی به یای حطی گفته اند و این شعر نظامی عروضی شاهد آورده اند:

قطعه :
بنشین و بشنو از من سه بیت هجو خویش
تابرجهد ز خشم...



کابو. [ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) نام عامیانه ٔ ماهیهای مختلف ، بخصوص نوعی از ماهی کفال که سر بزرگ دارد و در آبهای مدیترانه و قناتهای عمومی زندگانی میکند.



کابو. [ ب ُ ] (اِخ ) (۱) ژان . در اصل ونیزی (1451 تا حدود 1498 م .). || پسر او، سباستین کاب (۲) (متولد در بریستول در 1470 و متوفی پس از سال 1555 م .) بحرپیمایان نامدار، که در زمان سلطنت هانری هفتم و هانری هشتم ، پادشاهان انگلستان میزیسته و ارض جدید لابرادور را در 1497 کشف کردند.



کابور. (اِخ ) شهری به هندوستان . (دمشقی ).



کابورگ . (اِخ ) (۱) کمونی در کالوادو از ناحیه ٔ کان . سکنه 2036 تن ، دارای راه آهن و حمامهای دریایی .



کابوس . (اِ) مأخوذ از کلمه ٔ لاتینی انکبوس (۱) . استنبه . باروک . بخت . بختک . بَرخَفج . بَرخَفَج .بینی گلی . (فرهنگ نظام ). جاثوم . جثام . (منتهی الارب ). خانق . (بحر الجواهر). خرخجیون . خرنجک . خرونجک (شاید ووروجک که زنها به اطفال شیطان میگویند اصلش این کلمه باشد). خفتک . خفتو. خفتوک . خفج . خفجا. خفرنج . خورخجیون . (برهان ). دئثان . (منتهی الارب ). درفنجک . دیونسبرک . (مهذب الاسماء) (دهار). سکاچه . ضاغوط. ضاغوطه . طیاف . فرنجک . فرانج . (برهان ). کرنجو....



کابوس . (اِخ ) کبوجیه در قرون بعد کبوج ، کبوز، کبوس و کابوس (قابوس ) شده . (ایران باستان ج 1 ص 479). و رجوع به قابوس و کبوجیه شود.



کابوسک . [س َ ] (اِ) شیص . (مهذب الاسماء). و آن خرمائی است که هسته اش سخت نشود و از جنس ردی خرماست . رجوع به (منتهی الارب : شیص ) و رجوع به خاره کابوسک و کابوشک شود.



کابوشک . [ ش َ ] (اِ) کابوسک : فاخر؛ خرما کابوشک . (مهذب الاسماء).



کابوک . (اِ) کابک . جای مرغ خانگی بود. (لغت فرس ). آشیانه ٔ مرغان . || چیزی که مانند زنبیل در میان خانه بیاویزند تا کبوتر بچه در آن کند. (لغت فرس ) :
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی (؟) و بیوگند موی زرد (۱)
کابوک را نشاید (نپاید؟ نخواهد؟) و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.

ابوشکور.
چو کبتر تبتی خانه کرده هر کابوک .

سوزنی (از رشیدی در لغت...



کابول . (ع اِ) رسن دام . (منتهی الارب ). دام . رسن شکارگیر. رسن شکارکن .



کابول .(اِخ ) کابل . پایتخت افغانستان . رجوع به کابل شود.



کابول . (اِخ ) دهی است میان طبریه و عکا. (منتهی الارب ). موضعی است در اشیر. (صحیفه ٔ یوشع 19:27) و همان کابول حالیه است که بمسافت ده میل به طرف جنوب شرقی عکا واقع است . (قاموس کتاب مقدس ). || اسم مقاطعه ای است که سلیمان بحیرام داد. (سفر اول پادشاهان 9:10 - 13) که دارای بیست...



کابولج . [ ل َ ] (اِخ ) دهی از کجور از نواحی فیروزکلا و علوی کلا. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 109).



کابولی . (ص نسبی ) منسوب به کابول . کابلی . || کابلی . کاولی . کولی . لولی . رجوع به لغت لولی شود :
یک سیه رو دیو کابولی زنی
گشت بر شهزاده ناگه رهزنی .

مثنوی .



کابی . (ع ص ) بلند و مرتفع. || بر روی افتاده . (منتهی الارب ). || خاک ریزان و روان . یقال : فلان کابی الرماد؛ ای عظیمه منهال (۱) . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). و من المجاز (هو کابی الرماد)؛ ای (عظیمه ) مجتمعه فی المواقد منهال لکثرته ؛ ای مضیاف . (تاج العروس ). || آتش زنه که آتش از او بیرون نیاید.



کابی . (اِخ ) هیثم بن کابی . محدث است . (منتهی الارب ).



کابی . (اِخ ) کاوه . کاوه ٔ آهنگر. (مفاتیح العلوم خوارزمی ) : چون این ظلم (ضحاک ) و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت ، کابی آهنگری اصفهانی از بهر آنکه دو پسر آن کشته بود خروج کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 35). رجل من قریهٔ کولانه یسمی کابی ، خرج علی بیوراسف . (مافروخی ص 40).
مردی بود از دیه کودلیه (کذا) (۱) نام او کابی بر بیورسف پادشاه خروج کرد. (...



کابیان . (اِخ ) کاویان . درفش کاویان : و آن پوست پاره را به جواهر بیاراست و به فال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت اوبود در همه ٔ جنگها. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 35).



کابیدن . [ دَ ] (مص ) کاویدن . کندن . || خراشیدن . || شکافتن . (برهان ). || کابیدن با، مکابره :
خدائی که کوه سهند آفرید
ترا داد بینی چو کوه سراب
نئی کوهکن چند کابانیش
نگهدار ادب با بزرگان مکاب .

کمال خجندی (از آنندراج و انجمن آرای ناصری ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله