آفتاب

ق

ق

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

قابهٔ. [ ب َ ] (ع اِ) چوزه و تخم مرغ . (ناظم الاطباء).



قابهٔ. [ ب ب َ ] (ع اِ) تندر یا آواز آن و قطره ٔ باران . (منتهی الارب ): ما اصابتنا العام قابهٔ. (مهذب الاسماء).



قابتورقای . (ترکی - مغولی ، اِ) قابتورقه . صندوقچه . کیسه که نامه ها در آن نهند : و صدرالدین مکتوبی از امیر نوروز به حاجی نارین نوشت در آن باب و پیش او رفت و او را کاسه گرفت و چنانکه واقف نگشت در قا0بتورقای او گذاشت . (تاریخ غازان ص 109). آن بروات در دست ایشان کهنه شدی ، طمع از آن منقطع کرده سالها در قابتورقه و خریطه ایشان بودی . (تاریخ غازان ص



قابجی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) دروازه بان . دربان سرای . (دزی ج 2 ص 295). قاپوچی . رجوه به قاپوچی شود.



قابخانه . [ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) قمارخانه . چه قاب در اصل به معنی استخوانی است که بدان قمار میبازند. (آنندراج ).



قابرال . (اِخ ) تلفظ ترکی کابرال (۱) ، بحرپیمای پرتقالی . رجوع به کابرال شود.



قابره . [ رَ ] (اِخ ) تلفظ ترکی کابره (۱) . رجوع به کابره شود.



قابس . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از قبس . آتشخواه .



قابس . [ ب ِ ] (اِخ ) (۱) یاقوت گوید: شهری است در شمال افریقا و جنوب شرقی تونس در 300هزارگزی جنوب شهر تونس میان طرابلس و سفاقس و مهدیه ، و تا طرابلس هشت منزل فاصله دارد. عرض جغرافیائی آن 35 درجه است . دارای آبهای جاری و باغها و نخلستانها و درختان توت ، زیتون ، پرتقال ، لیمو، موز و نیشکر است و تجارت آن اهمیت دارد.رودخانه ای به همین نام از کنار آن میگذرد که آبی زلال و خنک...



قابس . [ ب ِ ] (اِخ ) (تنگه ٔ ...) تنگه ای است در جنوب تونس و خلیج قابس و بین شط فجیج و شط جرید واقع است و خشکی آن 45 گز ارتفاع دارد. اطراف آن برای کشتی رانی مناسب است . (از قاموس الاعلام ترکی ).



قابس . [ ب ِ ] (اِخ ) (خلیج ...) خلیجی است در ساحل جنوب شرقی تونس و به نام شهر قابس شهرت یافته است . در شمال آن جزیره قرقنه (۱) و در جنوب آن جزیره ٔ جربه واقع است . (از قاموس الاعلام ترکی ).



قابسی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به قابس که یکی از شهرهای شمال آفریقا است .



قابسی . [ ب ِ ](اِخ ) علی بن عبدالغفار، مکنی به ابوالحسن ، سمعانی آورد: من او را در جامع دمشق ملاقات کردم پیرمردی کوتاه قد بود و از سفر حج از راه عراق بصوب وطن مراجعت میکرد من از او چند بیت شعر استفاده بردم . (سمعانی ).



قابسی . [ ب ِ ] (اِخ ) علی بن محمدبن خلف معافری قیروانی معروف به قابسی (324 - 403 هَ . ق .) عالمی نابینا و مالکی مذهب است که در آفریقا میزیست و حدیث ها و رجال و اسناد حدیث ها را حفظ داشته و فقیه اصولی است . اصل اواز قیروان است . او را تألیفاتی است از جمله : 1- الممهّد در فقه که کتابی است بسیار بزرگ . 2- المنقذ من ش...



قابسی . [ ب ِ ] (اِخ ) نمودبن مسلم قابسی ، مکنی به ابومنصور از قابس افریقا (از علماء است ). (سمعانی ).



قابسی .[ ب ِ ] (اِخ ) عبداﷲبن محمد فریاط. ابن ماکولا گوید که ابوزکریا بخاری از او روایت کرده است . (سمعانی ).



قابسی . [ ب ِ ] (اِخ ) عیسی بن ابی عیسی ، مکنی به ابوموسی منسوب به قابس شمال آفریقا. از علماء است (سمعانی ).



قابض . [ ب ِ ] (ع ص ) میراننده . || گیرنده . (ناظم الاطباء). به پنجه گیرنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در مشت گیرنده . (ناظم الاطباء). || درآورنده . بیرون کشنده . قابض روح :
قابل انوار عدل ، قابض ارواح مال
فتنه ٔ آخر زمان ، از کف او مصطلم .

خاقانی .
- قابض ارواح ؛ گیرنده ٔ جانها، عزرائیل .
- قابض جریمه ؛ مأمور اخذ جریمه .
-



قابض . [ ب ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه ).



قابض . [ ب ِ ] (اِخ ) خواجه درویش احمد قابض . رجوع به احمد قابض شود.



قابض ارواح . [ ب ِ ض ِ اَرْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جان گیر. (روضهٔ العقول ). جان ستان . جان ستاننده . گیرنده ٔ جانها. || (اِخ ) ملک الموت . عزرائیل : محمد مصطفی که خواجه ٔ هر دو سرا بود قابض ارواح از عالم جلال به قضای جانش آمد. (قصص الانبیاء جویری ص 230). نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. این قابض ارواح این هادم لذات است . (قصص الانبیاء جویری ص



قابض جریمه . [ ب ِ ض ِ ج َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) کسی که تاوان و جریمه در نزد وی جمع میشود. (ناظم الاطباء).



قابض مالیات . [ ب ِ ض ِ ] (ص مرکب ) آنکه مالیات در نزد وی جمع میگردد. (ناظم الاطباء).



قابضات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قابضهٔ. چیزهائی که قبض کند و درهم کشد. ترنجیده کننده . (ناظم الاطباء). ادویه ٔ قابضه . || چیزهای زمخت . (ناظم الاطباء). || دنده ها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).



قابضهٔ. [ ب ِ ض َ ] (ع ص ) تأنیث قابض . || عضلات قابضه ؛ عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است ، از هر سوی چهار عضله . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله