آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فاخریدن . [ خ َ دَ ] (مص مرکب ) بازخریدن . رجوع به فا شود.



فاخز. [ خ ِ ] (ع اِ) خرمای بیدانه . (ناظم الاطباء). رجوع به فاخر شود.



فاخور. (اِ) نوعی از ریحان که ریحان الشیوخ گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از گل است . (آنندراج ). برنجاسف ، بوی مادران و مرزنگوش ، نامهای دیگر آن است . لیث گوید: فاخور نوعی است از ریحان که او را مرو گویند، برگ او پهن باشد و از میانه ٔ سرها بیرون آید و سرها به هیأت دنب روباه بود و بر سر او گلهای سرخ باشد. گل او خوشبو بود، و اهل بصره او را گل شیوخ گویند. معتقَد اطباء آن است که موی را سپید کند. (از ترجمه ٔ صیدنهٔ).



فاخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) درخور. مناسب .



فاخور آمدن . [ خوَرْ / خُرْ م َ دَ ] (مص مرکب ) لایق آمدن .



فاخوری . (اِخ ) ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری . در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید. قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد. خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ٔ «مار عبداهرهریا» تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند. مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند. نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود. از آثار او دو کتاب زیر مشهور است :



فاخیدن . [ دَ ](مص ) واخیدن . چیدن . برکندن . || زدن . || پنبه زدن . حلاجی کردن . || نیزه افکندن . || گرفتن . || فراهم آوردن . گرد کردن . (ناظم الاطباء). و رجوع به واخیدن شود.



فاخیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) واخیده . (ناظم الاطباء). برکنده . || حلاجی شده . || گردآورده . رجوع به فاخیدن شود.



فاخیز. (اِمص مرکب ) واخیز.
- فاخیز آمدن ؛ جنبیدن و واخیزیدن . (ناظم الاطباء).
- || افتان و خیزان مانند مستان و کودکان حرکت کردن . (ناظم الاطباء).



فأد. [ ف َءْدْ ] (ع مص ) در خاکستر گرم نهادن نان را و کوماج کردن . یا جای کردن کوماج در خاکستر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریان نمودن گوشت را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بر دل کسی زدن . || بددل گردانیدن . || دردناک شدن دل ، یا بیمار شدن آن . (منتهی الارب ).



فأد. [ ف َءْدْ ] (ع اِ) دارویی است . رجوع به دزی ج 2 ص 235 شود.



فاداسون . (اِ) بابونج ابیض . (فهرست مخزن الادویه ).



فاداش . (اِ) پاداش . رجوع به پاداش شود.



فاداشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) واداشتن . بازداشتن و نگاه داشتن . || روبرونمودن . (ناظم الاطباء). رجوع به فا و واداشتن شود.



فادج . [ دَ ] (اِ) پازهر کانی باشد، و آن سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی ، و رنگهای دیگر نیز بر او ظاهر است . آن را از چین آورند و چون با زردچوبه بر سنگ بسایند سبز پسته ای برآید. گویند پازهر همه ٔ زهرهاست ، خصوصاً وقتی که طلا کنند، و شربت آن دوازده جو باشد با آب سرد. (برهان ). در کرمان نیز هست . (ناظم الاطباء).



فادح . [ دِ ] (ع ص ) کارِ گران و دشوار. (آنندراج ). || گرانبار. (اقرب الموارد).



فادحهٔ. [ دِ ح َ ] (ع اِ) سختی . (آنندراج ). ج ، فوادح . (اقرب الموارد).



فادخ . [ دَ ] (اِ) بندق هندی است . و مؤلف اختیارات ، اشتباه به نوعی از حجرالسم کرده گوید سنگی است زرد مایل به سفیدی ، و به رنگهای دیگر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بنابراین نباید آن را با فادج اشتباه کرد. رجوع به فادج و پازهر شود.



فادر. [ دِ ] (ع ص ) گوشت پخته ٔ سردشده . || بز کوهی پیر یا جوان (از اضداد است ). ج ، فوادر، فدر،فدور، مفدرهٔ. || ماده شتری که از شتران دیگر جدا مانده باشد. ج ، فوادر. (اقرب الموارد). || گشن سست و بازایستاده از گشنی . (آنندراج ).



فادرهٔ. [ دِ رَ ] (ع اِ) سنگ بزرگ سخت در سر کوه که شکل آن شبیه بز کوهی باشد. (اقرب الموارد).



فادزهر. [ زَ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب پادزهر است ، و هر دوایی که حافظ روح باشد و دفع ضرر سم کند فادزهر گویند عموماً و آن را که به عربی حجرالتیس خوانند مخصوصاً. (برهان ). عرب آن را مسوس خوانند. بر چند نوع باشد: زرد و اغبر، و بر سفیدی زند و بر سبزی زند. بهترینش زرد و اغبر است . (نزههٔالقلوب ج 3 ص 205). پادزهر. پازهر. تریاق . حجرالحیه . رجوع به فادَج و پازهر شود.



فادزهر حیوانی . [ زَ رِ ح َی ْ / ح ِی ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تحثرات حجرمانندی است که در معده ٔ بعضی از حیوانات متشکل میگردد، و یک وقتی خواص عجیبه به آن نسبت میدادند و آن را دافع همه ٔ سموم میدانستند. (ناظم الاطباء).



فادزهر معدنی . [ زَ رِ م َ دِ / دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پادزهر حجری . فادج . رجوع به فادج و فادزهر شود.



فادکاباد. [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از دهکده های قدیم شهرستان قم . اکنون دهی بدین نام نیست . آن را از دیه های قاساق یا قاسان دانسته اند. رجوع به تاریخ قم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 114 و 138 شود.



فادما. (سریانی ، اِ) به سریانی اسم توتیا است . (فهرست مخزن الادویه ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله