آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عارف شوشتری . [ رِ ف ِ ت َ ] (اِخ ) حاج محمد طاهر. یکی از شعراء قرن چهاردهم بوده ، وفات وی به سال 1322 هَ . ق . اتفاق افتاد و او راست دیوان شعر و از جمله اشعار اوست :
ای که تو بودی و وجودی نبود
آدم خاکی و سجودی نبود
مزرعه ٔ عالم ایجاد را
بی گل روی تو نمودی نبود.

(از الذریعه ج 9 ص 668).



عارف شیرازی .[ رِ ف ِ ] (اِخ ) میرزا آقا علی اکبر پسر میرزا ابوالحسن شاعر و ادیب کامل بود. مدتی در کربلا اقامت کرد و آنگاه به حیدرآباد و بمبای شتافت و عاقبت به لکهنورفت و با فقر و فاقه میگذراند تا از طرف محمد علی شاه حاکم «اود» برای او راه معاشی معین کردند وی به سال 1261 در لکهنو وفات یافت و از جمله اشعار اوست :
کمندگردن جان گشت زلف عنبرین بویی
ز یکدانه بدام آورد دل را خال هندویی
نه یادم کرد...



عارف عجمی . [ رِ ف ِ ع َ ج َ ] (اِخ ) فتح اﷲ عجمی ازشعرای عهد سلطان سلیمان خان عثمانی قانونی است و وقایعنگار او بوده و اشعار بسیاری درباره ٔ اسفار و محاربات وی سروده است . و از آن جمله است در مدح سلطان :
همه موج حلمی و عز و علا
همه چشمه ٔ علم و بذل همم .
وی به سال 969 هَ . ق . درگذشت . (ریحانهٔ الادب ج 2 ص 47). و رجوع به قاموس الاعلام...



عارف قزوینی . [ رِ ف ِ ق َ ] (اِخ ) نام وی میرزا ابوالقاسم معروف به عارف قزوینی فرزند ملاهادی وکیل است . به سال 1300 هَ . ق . / 1262 هَ . ش . در قزوین متولد شد. تحصیلات مقدماتی معمول عصر خود را که عبارت از فارسی و صرف و نحو عربی و دیگر مسائل ادبی بود در قزوین به پایان رسانید. خود گوید: در اوان طفولیت با یکی از دوستان خود بنام مرتضی خان نوه ٔ...



عارف آباد. [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر. واقع در 68 هزارگزی جنوب خاوری کاشمر جلگه و هوای آن معتدل است . 974 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول آن غلات ، باغات انگور،زیره و پنبه است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).



عارف اندرون . [ رِ اَ دَ ] (ص مرکب ) عارف دل . کسی که ضمیر او بنورعرفان روشن است :
خانه آبادان برون باید نه بیرون پر نگار
مردی عارف اندرون را گو برون ویرانه باش .

سعدی (خواتیم ).



عارف اندیش . [ رِ اَ ] (نف مرکب ) کسی که اندیشه ٔ عارفانه دارد. عارف دانا :
عارف اندیش بود وراه شناس
پارسائیش را نبود قیاس .

نظامی .



عارفهٔ. [ رِ ف َ ] (ع ص ) مؤنث عارف : امراءهٔ عارفهٔ؛ زن شکیبا. (ناظم الاطباء). و رجوع به عارف شود. || (اِمص ) مهربانی . (غیاث ) (آنندراج ). نیکویی . ج ، عوارف . || (ص ) شناخته شده . (منتهی الارب ).



عارفی . [ رِ ] (اِخ ) مولا محمود عارفی هم عصر خاقانی و ملقب به سلمان ثانی است وفات او در حدود سال 840 هَ . ق . در هرات اتفاق افتاد. دیوان غزلیاتش مشهور است . و از جمله اشعار اوست :
عهد کردم که نیایم بدر از میخانه
تابه آن دم که مرا پر نشود پیمانه .
(مجالس النفائس ص 194). و رجوع به رجال حبیب السیر ص 114 شود.



عارک . [ رِ ] (ع ص ) شتر که از خراش آرنج بازویش بریده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || زن حائض . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).



عارم . [ رِ ] (ع ص ) سخت و شدید. || سخت سرد: یوم عارم ؛ روز سخت سرد. || پلید. رجل عارم ؛ مرد پلید. || شوخ . (منتهی الارب ). || صبی عارم ؛ کودک شادمان . (ناظم الاطباء).



عارم . [ رِ ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نام اسب منذربن اعلم . || سجن عارم ؛ زندانی است در کوفه که عبداﷲبن زبیر را در آن زندانی کردند. (منتهی الارب ).



عارم . [ رِ ] (اِخ ) لقب ابوعثمان محمدبن فضل بصری .



عارم . [ رِ ] (اِخ ) ابن ابی سلم . بطنی از مرهبهٔ بن دعام از صعب بن دوْمان بن بَکیل از قحطانیه است . (معجم قبائل العرب ج 2 ص 701).



عارمهٔ. [ رِ م َ ] (ع ص ) مؤنث عارم . زن شوخ . (مهذب الاسماء).



عارن .[ رِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



عارنهٔ. [ رِ ن َ ] (ع ص ) دور. دیار عارنهٔ؛ دیار دور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عارورهٔ. [ رَ ] (ع ص ، اِ) مرد بدفال . (منتهی الارب ). فلان عارورهٔ؛ یعنی نجس و پلید است . (ناظم الاطباء). || شتر نر بی کوهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



عاری . (ع ص ) برهنه . ج ، عُراهٔ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجل عاری الاشاجع؛ مردی که گوشت ندارد. (مهذب الاسماء). کسی که به بیماری «عروا» مبتلا شود. (اقرب الموارد). || مبرا و بی مو. || صاف . || معاف . || ساده . نادان . (ناظم الاطباء). || جوینده و آهنگ کننده ٔ احسان از کسی . || امر عارض شونده . نازل شونده . (اقرب الموارد).



عاری . (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن عبدالرحمان الاریحاوی عاری در سالهای 1018 - 1199 هَ . ق . می زیست و یکی از فقها و مفتیان بود. (الاعلام زرکلی ).



عاریات . (ع اِ) ج ِ عاریهٔ. (ناظم الاطباء).



عاریت .[ ی َ ] (ع ص ، اِ) عاریهٔ. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن ، گرفتن ، دادن ، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود :
این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت
وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار.

منوچهری .
چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت
این یکدم...



عاریهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) (۱) عاریت . هر چیز عاریتی ومنسوب به عار است از جهت آنکه طلب کردنش عار و ننگ است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). || (اصطلاح فقهی ) در اصطلاح فقهی عبارت از تملیک منفعت است بدون بدل و عوض . در ترجمه ٔ النهایه آرد: عاریت بر دو ضرب است ضربی از وی مضمون است بر همه حالی اگر بشرط کنند و اگر بشرط نکنند مانند زر و سیم وغیره ، و ضرب دیگر آنکه گیرنده ٔ عاریت ضامن نبود الا که خداوندش با وی ضمان کند و یا در ن...



عاریت خواستن . [ ی َ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) به عاریت طلبیدن . (منتهی الارب ) :
کهن جامه ٔ خویش پیراستن
به از جامه ٔ عاریت خواستن .

سعدی .



عاریت دادن . [ ی َ دَ ] (مص مرکب ) به عاریت دادن . || عاریت دادن شترکسی را تا بدان ناقه ٔ خود را دوشد. (منتهی الارب ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله