آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عاذل . [ ذِ ] (ع ص )ملامت کننده . ج ، عَذَله ، عُذّال ، عاذِلات ، عَواذل . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ) :
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
به کام حاسدم کردی و عاذل .

منوچهری .
|| (اِ) رگ خون استحاضه که از آن خون سیلان پیدا میکند. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || نام ماه شعبان یا شوال در جاهلیت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ).



عاذور. (ع اِ) بدی و فساد. و منه : لقیت منه عاذوراً؛ أی شراً. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || خطی است در شتر و اسب . (منتهی الارب ). نشان . (اقرب الموارد).



عاذوراء. (ع اِ) بیماریی است در گلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).



عار. (ع اِ) عیب و ننگ . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ) : تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. (تاریخ بیهقی ص 129). || فضیحت و هر چه در آن عیب لازم باشد. (منتهی الارب ) :
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن دُرِّ ثمین .

منوچهری .
- عار آمدن ؛ ننگ داشتن عارب . [ رِ ](ع ص ) نهر بسیارآب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عاربهٔ.[ رِ ب َ ] (ع ص ) عرب خالص را گویند. عرب عاربهٔ، مقابل عرب مستعربه است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عارهٔ. [ رَ ] (ع اِ) چیز عاریتی . (منتهی الارب ). رجوع به عاریت شود.



عارج . [ رِ ] (ع ص ) بالا برآینده . (غیاث اللغات ). || پوشیده و غایب . (منتهی الارب ).



عارد. [ رِ ] (ع ص ) برآینده . || کنار و یکسو شونده . (منتهی الارب ).



عارض .[ رِ ] (ع ص ) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج . (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. (مهذب الاسماء) : و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت . (تاریخ سیستان ). وزیر و عارض و صاحبدیوان و ندما حاضر آمدند. (تاریخ بیهقی ). این مرد مدتی دراز کدخدا و عارض امیر نصر سپهسالار بود. (تاریخ بیهقی ). و عارض بیامد و چهارهزار سوار ب...



عارض . [ رِ ] (اِخ ) نام شاعری است اصفهانی . مؤلف مجمع الفصحاء درباره ٔ وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از اشعار اوست :
بود بجانب من چشم و سوی غیر نگاهت
ندانم این گنه از تست یا ز چشم سیاهت .
حاشا مکن ز بردن این دل که زار تست
غیر از تو دل که میبرد این کار، کار تست .
و باز گوید:
گرنه برگردن پروانه کمندیست ز شمع
میکشد از چه سراسیمه به هر انجمنش .

(از مجمع الفصحاء ج



عارض افروختن . [ رِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از غضبناک شدن و خشمگین گشتن .



عارض شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . متظلم شدن . دادخواهی کردن . قصه به قاضی برداشتن . رفع دعوی کردن به حاکم . || روی دادن . رخ دادن . پدید شدن .



عارض لشکر. [ رِ ض ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.



عارضان . [ رِ ] (ع ص ، اِ) تثنیه ٔ عارض (در حالت رفعی ). رجوع به عارض شود.



عارضهٔ. [ رِ ض َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث عارض . || صفحه ٔ رخسار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || حاجت . (اقرب الموارد). || حادثه و پیش آمد :
تا بر تن تو سهل نشد ریح عارضه
اندیشه ٔ تو بر دل ما بود چون جبل .

سوزنی .
|| بیماری . کسالت . مرض :
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زائل شدن عارضه و صحت بیمار.

؟ (کلیله و دمنه ).
طبیبان با تفقد و رعا...



عارضی . [ رِ ] (ص نسبی ) نسبت است به عارض ، مقابل اصلی ، چنانکه گویند سکون عارضی ، حرکت عارضی ، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).



عارضی . [ رِ ] (حامص ) شغل عارض داشتن . لشکرنویسی . عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی . (تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت . (تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.



عارضی . [ رِ ] (اِخ ) قمی . صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت .

(مجمع الخواص ص 309).



عارضین . [ رِ ض َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عارض (در حالت نصبی و جری ). رجوع به عارض شود :
همه شکرلب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سیمین عارضین و گل رخسار.

امیرمعزی .
گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است .

سعدی .
- خفیف العارضین ؛مردی که بر دو خد موی تنک دارد.



عارف . [ رِ ] (ع ص ) دانا و شناسنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اصطلاح عرفانی ) آنکه خدا او را بمرتبت شهود ذات و اسماء و صفات خود رسانیده باشد و این مقام بطریق حال و مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم و معرفت حال . جنید گوید: عارف کسی است که حق از سر او گویا و خود ساکت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 997). ابوتراب نخشبی گوید: عارف کسی است که چیزی او را مکدر نگرداند و گفته شده است که عارف کسی...



عارف . [ رِ ] (اِخ ) (احمد...الزین ) یکی از نویسندگان و ادباء بزرگ عرب در قرن 14 هجری و صاحب مجله ٔ عرفان صیداست . او دارای تألیفاتی مانند تاریخ صیدا وتاریخ شیعه میباشد. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1259).



عارف اردبیلی . [ رِ ف ِ اَ دَ ] (اِخ ) یکی از شعرای قرن هشتم و معاصر سلطان اویس جلایری بوده است . او راست : دیوانی بنام فرهادنامه . و از اشعار اوست :
در این گفتن چه جاری گشت خامه
نهادم نام آن فرهاد نامه .

(الذریعه جزء دوم ج 9 ص 665).



عارف ایگی . [ رِ ف ِ ] (اِخ ) سراج حسن بن غیاث الدین علی معروف به حکیم عارف . پدر وی از کلانتران قصبه ٔ ایگ (ایجه ) بود. در ریحانهٔ الادب آرد: در زمان اکبر شاه هندی به هندوستان رفت و در عظیم آباد ساکن گشت . وی به سال 976 هَ . ق . متولد شد. وفاتش به سال 1035 در بنگاله اتفاق افتاد. دیوان اشعارش حاوی 2000 بیت شعر است . و او راست : مثنوی اندرزنامه...



عارف شهابی . [ رِ ف ِ ش َ ] (اِخ ) عارف بن سعید شهابی از شعراء و خطبا و نویسندگان بود و به سال 1307 هَ . ق . در حاصبیا از حوالی دمشق متولد شد وپس از پایان تحصیل به منشیگری والی بیروت برگزیده شد و سپس بوکالت دادگستری رسید و مقالاتی در روزنامه ٔ المفید نوشت و آنگاه تصدی آن روزنامه را به عهده گرفت و سرانجام مقامات انتظامی او را تبعید کردند و به سال 1334 محکوم به اعدام گردید....



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله