آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عاتکهٔ. [ ت ِ ک َ ] (ع ص ) خرمابن که گشن نپذیرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || زن آلوده بخوشبویی . (منتهی الارب ). زن سرخ گون از طیب و گفته اند زنی که طیب فراوان بکار برد، چندانکه پوست اوبزردی گراید. (اقرب الموارد). || کمان کهنه که دیرینه بود و سرخ شده باشد. (اقرب الموارد).



عاتکهٔ. [ ت ِ ک َ ] (اِخ ) نام نه تن از زنان قریش است که جده های پیغمبر (ص )اند و قول او (ص ) که فرماید انا ابن عواتک من سلیم ، مقصود آن زنانند که عاتکه نام دارند. (از منتهی الارب ).



عاتم . [ ت ِ ] (ع ص ) مهمان شبانگاه آینده . یقال : جائنا ضیف عاتم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جاءَ نا ضیف عاتم ؛ ای بطی ٔ ممس . (اقرب الموارد).



عاتمات . [ ت ِ ](ع ص ) النجوم العاتمات ؛ ستارگان که از تیرگی هوا تاریک و پوشیده گردند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عاتن . [ ت ِ ] (ع ص ) توانا. (منتهی الارب ).



عاتی . (ع ص ) (از: عتو). متکبر و از حد درگذرنده . (آنندراج ). || مردی درشونده در فساد که پند هیچکس نپذیرد. (مهذب الاسماء).



عاتیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) مؤنث عاتی . رجوع به عاتی شود. || سخت وزنده . (از اقرب الموارد) : و اما عاد فاهلکوا بریح صرصر عاتیهٔ. (قرآن 6/69).



عاثر. [ ث ِ ] (ع ص ) شکوخنده . لغزنده . (ناظم الاطباء). || دروغگو. (اقرب الموارد).



عاثره . [ ث ِ رَ ] (ع ص ) مؤنث عاثر. رجوع به عاثر شود. || (اِ) حادثه که موجب عثور شود. (از اقرب الموارد).



عاثور. (ع اِ) جای هلاک . گویند: وقع فی عاثور شر و عافور شر. (منتهی الارب ). المهلکهٔ من الارضین . (اقرب الموارد). || بدی . (منتهی الارب ). شر. (اقرب الموارد). || گوی که جهت شکار شیر و جز آن کنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گو و مانند آن که آماده شود تا کسی در آن افتد. و آن فاعول است از عثار. (اقرب الموارد). || آنچه بدان لغزند. (اقرب الموارد). || چاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عاج . [ عاج ج ] (ع ص ) طریق عاج ؛راه پر از روندگان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عاج . [ ج ِ ] (ع اِ) مبنی بر کسر زجری است مر ناقه را. (منتهی الارب ).



عاج . (ع اِ) استخوان پشت دابه ٔ دریائی است یا آن باخه ای است که از آن دست برنجن و شانه ها سازند. و عامه عاج را دندان فیل گویند. (منتهی الارب ). لیث گوید: تنها دندان فیل را عاج گویند. (اقرب الموارد). عاج از جمله متاعهای عمده ٔ تجارت صور. وتخت سلیمان از عاج بود و در بناء خانه ها و اسباب و اثاث البیت مستعمل بود. و بعضی را گمان چنان است که مقصود از قصرهای عاج که در کتاب مزامیر مسطور است ظرفی چوبی است که به هیئت قصر از عاج تشکیل...



عاج . (ع ص ) ناقه ٔ نرم و رام . (منتهی الارب ).



عاج عاج . [ ج ِ ج ِ ] (ع اِ صوت مرکب ) کلمه ای که بدان شتر ماده را زجر کنند. (منتهی الارب ).



عاجز. [ ج ِ ] (ع ص ) سست و ناتوان . ج ،عواجز و عجزهٔ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درمانده . ج ، عاجزون . (مهذب الاسماء) :
روستائی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.

دقیقی .
و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است . (کلیله و دمنه ). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه ).
عاجز باشدکه دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد.

...



عاجز آمدن . [ ج ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) ناتوان ماندن . قادر نبودن . توانا نبودن : چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی . (تاریخ بیهقی ).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش .

ناصرخسرو.
رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.

سنائی .
دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آ...



عاجز سرابی . [ ج ِ زِ س َ ] (اِخ ) شاعری است و دیوان او به چاپ رسیده است . رجوع به دانشمندان آذربایجان و نگارستان و الذریعه ج 9 ص 662 شود.



عاجز شدن . [ ج ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درماندن . فروماندن :
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم .

ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ .

سعدی .
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.

سعدی (بوستان ).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ .

سعدی (بوستان )....



عاجز کردن . [ ج ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) درمانده کردن . ناتوان ساختن :
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت .

خاقانی .
موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (مجالس سعدی ص 23).



عاجز ماندن . [ ج ِ دَ ] (مص مرکب ) ناتوان شدن . درماندن :
قامتی داری که سحری میکند
کاندران عاجز بماند سامری .

سعدی .
جهان آن تو و تو مانده عاجز
ز تو محروم تر کس دیده هرگز.

شبستری .



عاجز مرندی . [ ج ِ زِ م َ رَ ] (اِخ ) شاعری آذربایجانی است ونام او حاج میرزا یوسف است . تربیت او را در دانشمندان آذربایجان معرفی کرده است . (الذریعه ج 9 ص 662).



عاجزانه . [ ج ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بحالت عجز. بحالت ناتوانی . مانند عاجز : گفت کلمتی عاجزانه بگویم باشد که آب حلم شاه آتش غضب او را سکون دهد. (سندبادنامه ص 158). و رجوع به عاجز شود.



عاجزنواز. [ ج ِ ن َ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ عاجز. تیمارخوار ناتوان . که ناتوانان را نوازد و دستگیری کند :
زمین بوس شه تازه تر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجزنواز.

نظامی .
تواند که بانوی عاجزنواز
گشاید بما بر در گنج باز.

نظامی .
و رجوع به عاجز شود.



عاجزنوازی . [ ج ِ ن َ ] (حامص مرکب ) عمل عاجزنواز :
زمانه چو عاجزنوازی کند
به تند اژدها مور بازی کند.

نظامی .
و رجوع به عاجز و عاجزنواز شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله