آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عابدآباد. [ ب ِ ] (اِخ ) قریه ای است به سه فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب شهر خفر شهرستان جهرم . (فارسنامه ). دهی است از دهستان بخش خفر شهرستان جهرم واقع در 32 هزارگزی شمال باختری باب انار و یک هزارگزی راه عمومی خفر به کوار. در دامنه واقع و هوای آن معتدل و مالاریائی است و 167 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج تأمین میشودو محصول آن غلات ، برنج ، بادام و میوه است . ش...



عابدالاوثان . [ ب ِ دُل ْ اَ ] (ع ص مرکب ) بت پرست . (مهذب الاسماء).



عابدفریب . [ ب ِ ف ِ / ف َ ] (نف مرکب ) فریبنده ٔ عابد. که عابد رااز عبادت خدا باز دارد. سخت زیبا چنانکه عابد تارک دنیا را نیز بفریبد و شیفته ٔ خویش سازد :
از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملائک سیرتی خورشیدزیبی .

سعدی .
گوئی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.

سعدی .
آن چشم آهوانه ٔ عابدفریب بین
کش کاروان سحر بدنباله...



عابدی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به عابدبن عمروبن مخزوم . (الانساب سمعانی ).



عابدین . [ ب ِ ] (اِخ ) از مزارع قریه ٔ طالقان قم است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 262).



عابدین . [ ب ِ ] (اِخ ) (زین العابدین ) لقب علی بن الحسین است . (از الاعلام زرکلی ). رجوع به علی بن الحسین شود.



عابر. [ ب ِ ] (ع ص ) عبورکننده و راه گذرنده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ).
- عابر سبیل ؛ راه گذر. مسافر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به همین ترکیب شود. || با اشک ، گویند رجل عابر و امراءهٔ عابر. (منتهی الارب ).



عابر. [ ب َ ] (اِخ ) ابن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح . (آنندراج ) (منتهی الارب ). در لباب الانساب عابربن ارفخشدبن سام بن نوح ، ضبط شده است .



عابرهٔ. [ ب ِ رَ ] (ع ص ) مؤنث عابر. (اقرب الموارد). || لغهٔ عابرهٔ؛ جائزه . (اقرب الموارد). جائز و روان . (منتهی الارب ).



عابرسبیل . [ ب ِ رِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رهگذر. مسافر. (منتهی الارب ) :
ساکن خانه ٔ علوم توئی
غیر تو عابر سبیل آمد.

خاقانی .



عابری . [ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به عابِر. رجوع به عابر شود.



عابری . [ ب َ ] (ص نسبی ) نسبت است به عابربن ارفخشدبن سام . (لباب الانساب ). رجوع به عابَربن شالخ شود.



عابس . [ ب ِ ] (ع ص ) ترشروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عابس . [ ب ِ ] (اِخ ) نام شمشیرعبدالرحمان بن سلیم کلبی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



عابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن سعید المرادی . قاضی و ازوالیان و پیشوایان بود. مسلمهٔبن مخلد به سال 49 هَ . ق . وی را شرطگی مصر سپس ولایت دریا داد و عابس در مرزها غزو کرد. دیگر بار وی را مسلمهٔ به سال 57 بشرطگی بازگرداند و به سال 60 خلیفتی خویش در فسطاط بدو گذاشت . آنگاه قضاوت و شرطگی با هم یافت و بدان دو شغل بود تا به سال عابسی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به بنی عابس از بکربن وائل . (از الانساب سمعانی ). مؤلف لباب الانساب نویسد: صحیح این نسبت عایشی است نه عابسی .



عابیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) زن نیکوروی حسنهٔ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن زیبا. گویند: جاریهٔ عابیهٔ. (اقرب الموارد).



عات . [ ت ِ ن ْ ] (ع ص ) متکبر و درگذرنده از حد.(منتهی الارب ) (آنندراج ). عاتی . رجوع به عاتی شود.



عاتب . [ ت ِ ] (ع ص ) ملامت کننده . سرزنش کننده . (ناظم الاطباء). || آنکه یک پای وی بریده بود و بر دیگر پای رود. (مهذب الاسماء).



عاتر. [ ت ِ ] (ع ص ) مضطرب . (مهذب الاسماء). به اهتزاز درآینده . گویند: عنده سیف باتر و رمح عاتر. (اقرب الموارد). || فرج دروا کرده از شهوت . (تاج العروس ) (منتهی الارب ). فرج گشاده از تیزی شهوت . (منتهی الارب ).



عاتر. [ ت ِ ] (اِخ ) شهری است در ساحل یهودا صحیفه ٔ یوشع 19 : 7 که آن را توکن نیز گویند کتاب اول تواریخ ایام 4 : 32 و بعضی را گمان چنان است که عاتر همان تل آثار است و دیگران آن را عتاره گویند و بعضی گمان دارند که عطره میباشد. (قاموس کتاب مقدس ).



عاتق . [ ت ِ ] (ع ص ) آزاد. (از اقرب الموارد). || می کهنه که مهر از آن برداشته باشند. || خیک فراخ . || دختر نوجوان یا دختر نوبالغ یا زن بی نکاح یا زن جوانی که در خانه ٔ پدر مانده . || (اِ) دوش و جای چادر پوشیدن از دوش . مابین کتف و بن گردن . ج ، عُتُق . || (ص ) کمان کهنه ٔ سرخ رنگ . || (اِ) چوزه ٔ مرغ که قوت گرفته و به پریدن رسیده باشد. || چوزه ٔ سنگخواره . (منتهی الارب ). || بچه کبوتر که هنوز قوت نگرفته باشد. ج ، عواتق . (منتهی...



عاتق الثریا. [ ت ِ ق ُث ْث ُ رَی ْ یا ] (اِخ ) ستاره ای است . (اقرب الموارد).



عاتقهٔ. [ ت ِ ق َ ] (ع ص ) کمان کهنه ٔ سرخ رنگ . (اقرب الموارد). رجوع به عاتق و عاتک شود. || دختر جوان . مؤلف اقرب الموارد آرد: در صحاح گوید، جاریهٔ عاتقهٔ یعنی شابهٔ، که به بلوغ رسیده و هنوز به شوی نرفته باشد. (اقرب الموارد).



عاتک . [ ت ِ ] (ع ص ) بی آمیغ از رنگها. (منتهی الارب ). خالص از هر رنگ و از هرچیز. (اقرب الموارد). || جوانمرد. (منتهی الارب ). کریم . (اقرب الموارد). || ستیهنده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || از حالی بحالی گردنده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || کمان کهنه ٔ سرخ . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نبیذ صاف و پاکیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله