آفتاب

ط

ط

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

طارابی . (ص نسبی ) منسوب به طاراب که قریه ای از بخاراست . (سمعانی ).



طاربند. [ رَ ب َ ] (اِخ ) موضعی است که در شعر مؤمّل بن اَمیل محاربی ذکر آن آمده است . (معجم البلدان ).



طارد. [ رِ ] (ع ص ) راننده : وَ مااَنا بطارد الّذین آمنوا. (قرآن 29/11). و ما انا بطارد المؤمنین . (قرآن 114/26). سخت راننده . رادع .
- طاردالریاح ؛ بادکُش . بادشکن . کاسرالریاح . (۱)



طاردالدب . [ رِ دُدْ دُب ب ] (اِخ ) (اصطلاح نجوم ) (۱) ستاره ٔ عوّاء.بقّار. بؤرطیس حارس . راعی الشاء. حارس الشمال . حارس السماء. فارسی آن گاوچران است . رجوع به بقّار شود.



طاردالنوم . [ رِ دُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) سنگی سفید است که بسیاهی زند و آن گران وزن و خشن بود و باشد که سبز بودبقدر ده حبه به هر که درآویزند خواب نکند و چشم بر هم نزند و بقدر نیمدانگ جذام ببرد. (نزههٔ القلوب ).



طاردهٔ البرد. [ رِ دَ تُل ْ ب َ ] (اِخ ) (فلک ) عُرقوب الاسد. عوّا. عوا. صیّاح . بقّار. (۱)



طارس . [ رِ ](اِخ ) موضعی است بسواحل بحر فارس . (مراصد الاطلاع ).



طارسیس . (اِ) تکدرّ. (بحر الجواهر). || علک البطم وآن را [ صمغ ] حبّهٔالخضراء نیز نامند (۱) . (مخزن الادویه ). رجوع به طارکیس شود.



طارط. [ رِ ] (ع ص ) تُنُک موی . سبک موی .خفیف الشعر. (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طارطقه . [ رَ ق َ ] (اِ) دانه ای است که آن را ماهودانه گویند. وبه عربی حب ّالملوک خوانند (۱). و این غیر حب ّ السلاطین است . (برهان ) (آنندراج ).



طارف . [ رِ ] (ع ص ) مال نو. مال تازه . مال بهتر. خلاف تالد. (آنندراج )(غیاث الغات ) (مهذب الاسماء). مال مستحدث . مال نو یافته را گویند. (برهان ) (۱) .



طارفهٔ. [ رِ ف َ ] (ع ص ) طارف . جاء بطارفهٔ عین ؛ آورد مال بسیار از. (منتهی الارب ). ج ، طوارف . || در عربی بکسر ثالث ، شخصی را گویند که میان او و جدّ اکبر او آباء بسیار باشند یعنی از جد اکبر خود بسیار دور باشد. (برهان ). || میوه و جز آن که غریب و نادر بود.



طارق . [ رِ ] (ع ص ، اِ) ستاره ٔ صبح . ستاره ٔ بام . (مهذب الاسماء). ستاره ٔ روز.(شعوری ) (برهان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بشب آینده . بعضی طارق زحل را گویند. || زن و شتر ماده ای که بحد اشتهای نر و شوهر رسیده باشند. || فال سنگک زننده . (منتهی الارب ). آنکه سنگ زند. (مهذب الاسماء). || حادثه ٔ شدید. || هر شی ٔ که بشب ظاهر شود. || کسی که بشب راه رود. از این باعث دزد و ساحر را نیز طارق گویند (۱) . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || در. باب ....



طارق . [ رِ ] (اِخ ) موضعی است . (معجم البلدان ). || قریه ای است به افریقا.



طارق . [ رِ ] (اِخ ) کوه طارق به طبرستان . در عجائب المخلوقات و آثارالباقیه آمده که در آن کوه غاری است و در آنجا دکه ای که آن را دکه ٔ سلیمان خوانند و به برکت سلیمان آن را معظم دارند و اگر او را بقاذورات ملوث کنند، هوا متغیر شود و صاعقه و بارندگی آرد و تا آن راپاک نکنند فروننشیند. (نزههٔ القلوب چ لیدن ص 197).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) رجوع به ابومحارش شود.



طارق . [ رِ ] (اِخ ) غلام عبیداﷲ پسر زیاد. ابن عبدربه از ابن شبرمهٔ القاضی نقل کرده گوید: ابن شبرمهٔ گفت پیش از آنکه پدرم بر مسند قضا نشیند با او نشسته بودم . طارق غلام ابن زیاد بگذشت در حالی که والی بصره بود و گروهی از اشراف با او بودند. چون پدرم او را بدید آهی سرد از دل بر کشید و گفت :
اراها و اِن کانت تحب کأنها
سحائب صیف عن قریب تقشع.
سپس گفت : اللهم لی دینی و لهم دُنیاهم . پس از مدتی پدرم بقضاء برگزیده شد من بدو گفتم...



طارق . [ رِ ] (اِخ ) نام پسر اُمیهٔبن عبدالشمس که بنات طارق که در عرب بحسن ضرب المثلند بدو منسوبند.



طارق . [ رِ ] (اِخ ) مولی عثمان بن عفان . کان امیراً علی المدینهٔ. (منتهی الارب ). طارق نام پدرش عمرو است و غلام خلیفه ٔ سوم عثمان بن عفان بود.عبدالملک بن مروان او را والی مدینه کرد و پنج ماه در مدینه به امر ولایت اشتغال ورزید. خلیفه ٔ عصفری گوید: طارق در سال 72 هَ . ق . بر مدینه غلبه کرد و مردم را به بیعت عبداﷲبن زبیر دعوت کرد هنگامی که مصعب بن الزبیر کشته شد و او طلحهٔبن عبداﷲبن عوف را که از جانب مص...



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن اَشیم اشجعی . صحابی است . (منتهی الارب ). جدّ او مسعود. و خود وی پدر ابومالک اشجعی مجهول الاسم است . بگفته ٔ بغوی ساکن کوفه بود. مسلم گفته است که فقط راوی او پسر او میباشد و دو حدیث از او روایت کرده است . مؤلف الاصابهٔ گوید یکی از آن دو حدیث را ابن ماجه در سنن خود ایراد و تصریح کرده است که طارق حدیث مزبور را بلاواسطه از حضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم شنیده است . در سنن ابن ماجه حدیث دیگری از ابومالک...



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن باهیهٔ. ابن عبدربه او را شاعری از بطن خزاعه میشمارد. (عقدالفرید ج 3 ص 332).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن زیاد. بلاذری در کتاب فتوح البلدان گوید. واقدی نقل کند که طارق بن زیاد عامل موسی بن نصیر بسوی اندلس لشکرکشی کرد. او اوّل کسی بود که به جنگ با اندلسیان پرداخت و اقدام او در جنگ به سال 92 هَ . ق . بود. اِلیان که والی مجاز اندلس بود با طارق دیدار کرد و طارق او را امان داد مشروط بر آنکه طارق و همراهانش را از دریا با کشتی به اندلس رساند. الیان آن شرط پذیرفت و آنان را به اندلس رس...



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب بجلی . صحابی است . او را سماع است از آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله و سلم ، کم از دیگران است . (منتهی الارب ). مؤلف الاصابهٔ نسب وی را بدین سان آورده است : طارق بن شهاب بن عبد شمس بن هلال بن عوف بن جشم بن عمروبن لوی بن رهم بن معاویهٔبن اسلم بن احمس البجلی الاحمسی . کنیت وی ابوعبداﷲ است و در سنی بشرف رؤیت با رسول (ص ) نائل آمده است که در زمره ٔ مردان کامل بوده است . برخی گفته اند وی از آن حضرت سماع ح...



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن . تابعی و از اهل کوفه است . (منتهی الارب ).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ محاربی . صحابی است . (منتهی الارب ). جامعبن شداد، و ربعی بن خراش از او روایت کرده اند. در شمار کوفیان است . (استیعاب ج 1 ص 213).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله