آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ضاحکهٔ. [ ح ِ ک َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضاحک . || دندانی که در وقت خنده پیدا گردد. (منتهی الارب ). دندانهائی که از خنده بنماید. یکی از چهار دندان که پس از نیشتر باشد. نام دندانی که پس از نیش بود. چهار دندان که مابین انیاب و اضراس است . (منتهی الارب ). یکی از دندانهای ضواحک . ج ، ضواحک .



ضاحی . (ع ص ) پیدا. گشاده : مکان ضاح ؛ جای ظاهر و بارز. (منتهی الارب ). || برآمده (روز).



ضاحی . (اِخ ) رودباری است هذیل را. (معجم البلدان ).



ضاحی . (اِخ )ریگزاری است در جانب سَلمی غربی و در آن آبی است بنام محرَمهٔ و آب دیگری بنام اَثیب . (معجم البلدان ).



ضاحیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضاحی . کرانه ٔ چیز: ضاحیهٔ کل شی ٔ؛ کرانه ٔ ظاهر هر چیزی . (منتهی الارب ). ج ، ضواحی . || آشکار. یقال : فَعلَه ضاحیهٔ؛ ای علانیهٔ. (منتهی الارب ). || ضاحیهٔالمال ؛ اشتری که بوقت چاشت آب خورد. (منتهی الارب ). || ضاحیهٔ البصرهٔ؛ خلاف باطنه ٔ آن است . || از شهر آن سوی که صحرا بود. || نامیست آسمان را. (مهذب الاسماء).



ضاخیهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) بلا و سختی . (منتهی الارب ).



ضاد. (ع اِ) نام حرف پانزدهم از حروف تهجی عرب است . رجوع به «ض » شود. || هدهد در آن وقت که بانگ کند. (مهذب الاسماء). هدهد وقتی که سر خود را بالا کند و فریاد زند. هدهد. (دهار).



ضأد. [ض َءْدْ ] (ع اِ) اندام زن . شرم زن . (منتهی الارب ).



ضأد. [ ض َءْدْ ] (ع مص ) غلبه کردن کسی را به خصومت . (تاج المصادر). خصومت کردن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).



ضادشوربانان . (۱) (اِخ ) ناحیتی از دشت اورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 164).



ضادی . (ع ص ، اِ) خشمناک . ج ، ضُداهٔ. || سخن زشت که بخشم آورد. ج ، ضوادی . || آنچه تعلل و بهانه کنندبدان و هیچ فعل محقق نشود برای وی . (منتهی الارب ).



ضار. [ ضارر ](ع ص ) زیانکار. ضرررساننده . (غیاث ) (آنندراج ). زیان دهنده . (مهذب الاسماء). زیان آور. مُضر. پرزیان . || نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء).



ضأر. [ ض َءْرْ ] (ع اِ) کوفت . حب افرنجی . شجر. مبارک . سیفیلیس (۱) . رجوع به حب افرنجی شود.



ضارب . [ رِ ] (ع ص ، اِ)زننده . || زننده ٔ تیر قداح . || امین تیر قمار. || رونده . (منتهی الارب ). || لیل ضارب ؛ شب سخت تاریک . (دهار). شب که تاریکی آن همه ٔ اطراف را پوشد. || ناقه ٔ لگدزننده وقت دوشیدن . || شتر ماده که دم را برداشته بر شرم خود زنان رود. ضاربهٔ مثله . (منتهی الارب ). || ضارب السلم ؛ و هو شجر مجتمع من السلم و بالیمامهٔ یسمی ضارب . (معجم البلدان ). || مرغ طلبکار رزق . || جای پست هموار درختناک . || پاره ای از زمین...



ضاربهٔ. [ رِ ب َ ] (ع ص ) تأنیث ضارب . || شب تاریک . || آن اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء).
- عروق ضاربهٔ ؛ رگها که نبضان دارد. و رجوع به ضارب شود.



ضارهٔ. [ ضارْ رَ ] (ع ص ) تأنیث ضارّ.



ضارج . [ رِ ] (اِخ ) جایگاهی است بین مدینه و یمن . (معجم البلدان ).



ضارج . [ رِ ] (اِخ ) آبی و نخلی که از پیش ازآن ِ بنی سعدبن زید مناهٔ بود و سپس به تصرف رباب و بقولی بتصرف بنی الصیداء از بنی اسد درآمده است . (معجم البلدان ). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 143 و 144 شود.



ضارح . [ رِ] (ع ص ، اِ) ضریح ساز. || گورکن . قبرکن .



ضارع . [ رِ ] (ع ص ) فروتن . || خوار. (منتهی الارب ). || رام . || ضعیف . (منتهی الارب ). نزار. (دهار) (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). لاغرجسم . (منتهی الارب ). سخت لاغر. (مهذب الاسماء). || ریزه از هرچیزی . || خردسال ناتوان . (منتهی الارب ).



ضارور. (ع اِ) نیاز. حاجت . || تنگی . || (ص ) تنگ . (منتهی الارب ).



ضاروراء. (ع اِ) قحط. سختی . || ضرر. || بدحالی . || نقصان در چیزی . || نیاز. حاجت . (منتهی الارب ).



ضارورهٔ. [ رَ ] (ع اِ) ضارور. || درویشی . (دهار). و رجوع به ضارور شود.



ضاری . (ع ص ) در پی صید دونده (سگ ومانند آن ). سگ بچه ٔ دوان . (منتهی الارب ). سگ شکاری . (مهذب الاسماء) : هنگام کار در غلبه و اقتحام سباع ضاری اندر شکار. (جهانگشای جوینی ). ج ، ضواری : کلب ٌ ضار؛ سگ حریص بشکار و سگ در پی صید رونده . || خون روان . (منتهی الارب ). || سقاءٌ ضار باللبن ؛ خیک نیکوکننده ٔ شیر. || عرق ٌ ضار؛ رگ که خون آن منقطع نشود. (منتهی الارب ).



ضاریهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث ضاری .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله