آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ضائن . [ ءِ ] (اِخ ) از کوههای بنی سَلول دو کوهست که یکی را ضائن و دیگری را ضمر خوانند و ازهر دو با هم به ضمران عبارت کنند. (معجم البلدان ).



ضائنهٔ. [ ءِ ن َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضائن . ج ، ضوائن . (منتهی الارب ).



ضاب . (ع اِ) درختی تلخ مثل حنظل و زقّوم . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).



ضابث . [ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ضَبث . رجوع به ضَبث شود.



ضابح . [ ب ِ ] (ع ص ) اسب بابانگ . ج ، ضوابح . (منتهی الارب ).



ضابط. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) فراهم آورنده . نگاهدارنده . نگاهدارنده ٔ چیزی . آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شِحنه : گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیهقی ). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد... (تاریخ بیهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. (تاریخ بیهقی ). || مُبرّ: انّه لمُبِرّ بذلک...



ضابطهٔ. [ ب ِ طَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضابط. نگاهدارنده هر شیئی را بحد خودش ، و مستعمل بمعنی قاعده و دستور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || قاعده . دستور : و امور مملکت و مصالح بر همان طریقه و ضابطه مجری و ممضی .(جامع التواریخ رشیدی ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضابطهٔ، حکمی است کلی که منطبق باشد با جزئیات . وفرق بین ضابطه و قاعده آن است که قاعده را فروعی ازابواب مختلفه است و ضابطه را جز از یک باب فقط، فروعی...



ضابع. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ضبع: ناقهٔ ضابع؛ شتر بازویازنده در رفتن . || فَرس ضابع؛ اسب تیزرفتار یا بسیاررو یا گردن پیچان یک جانب رونده . (منتهی الارب ).



ضابن . [ ب ِ ] (اِخ ) بنوضابن . قبیله ای است . (منتهی الارب ).



ضابوک . (ع اِ) آنکه در خواب چنان نماید که مردم را فروگرفته است . (مهذب الاسماء) (۱) .



ضابی . (ع اِ) خاکستر نرم ، یا عام است . (منتهی الارب ). خاکستر. (مهذب الاسماء). خاکستر گرم ، یا عام است . (آنندراج ). خُلواره . و ظاهراً خاکستر نرم در منتهی الارب غلط کتابت است .



ضابی . (اِخ ) ابن حارث برجمی . شاعری است .



ضابی ٔ. [ ب ِءْ ] (ع اِ) خاکستر. رجوع به ضابی شود.



ضابی ٔ. [ ب ِءْ ] (اِخ ) رودباری است که از حرّهٔ بدیار بنی ذبیان درآید. (معجم البلدان ).



ضاج . [ ضاج ج ] (ع ص ) خروشنده و کسی که آواز بلند کند، و فی الحدیث : عبروا ضاجین ؛ ای رافعین اصواتهم بالتلبیهٔ. (منتهی الارب ). || (مص ) بانگ کردن . || دلتنگی نمودن . (زوزنی ).



ضاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) دلتنگ . بی آرام از غم . مضطرب . (غیاث ) (آنندراج ).



ضاجع. [ ج ِ ] (اِخ ) رودباری است در پائین حره ٔ بنی سلیم . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ). || موضعی است . (منتهی الارب ).



ضاجع. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) جای خم وادی . ج ، ضواجع. || گول . (منتهی الارب ). نادان . (منتخب اللغات ). || ستاره ٔ مایل بغروب . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || مرد بر پهلو خوابیده . || کاهل بسیار خسبنده و ملازم خانه و مقیم در آن بجهت عجز یا بزرگی . (منتهی الارب ). ج ، ضواجع.



ضاجعهٔ. [ ج ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ضاجع. || گوسپندان بسیار. (منتهی الارب ). گوسفند بسیار. (مهذب الاسماء). || جای ریزش رودبار. || دلو پرآب که از گرانی کژ و مائل به نشیب باشد. (منتهی الارب ).



ضاحهٔ. [ ح َ ] (ع اِ) بینائی یا چشم . (منتهی الارب ).



ضاحک . [ ح ِ ] (ع ص ) خندان . (دهار). خندنده . (منتهی الارب ). مرد بسیارخند. (منتهی الارب ). خنده کننده . || رأی ضاحک ؛ ظاهر. غیرملتبس . || سنگ درخشنده . (مهذب الاسماء). سنگ نیک سپید نمایان در کوه . (منتهی الارب ). || ابر که سایه افکند. (مهذب الاسماء). || ابر بابرق . (منتخب اللغات ). || روضهٔ ضاحک ؛ موضعی است در صمان . (منتهی الارب ).



ضاحک . [ ح ِ ] (اِخ ) رودباری است در یمامهٔ. (معجم البلدان ).



ضاحک . [ ح ِ ] (اِخ ) دو کوهست در پائین فرش . ابن السکیت گوید ضاحک و ضویحک دو کوهند و میان آن دو رودباری است بنام یین . (معجم البلدان ).



ضاحک . [ ح ِ ] (اِخ ) (برقه ٔ...) جائیست به دیار بنی تمیم . (منتهی الارب ).



ضاحک . [ ح ِ ] (اِخ ) آبی است در بطن السّر، بسرزمین بلقین شام . (معجم البلدان ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله