آفتاب

ص

ص

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

صابری . [ ب ِ ](اِخ ) از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری است . او از نواحی حلب و مردی قانع بوده است . این بیت از اوست :
ایر مز بقاگلزارینه بو گلستاندن گچمین
جانانه واصل اولمیه جان و جهاندن گچمین .

(قاموس الاعلام ).



صابری . [ ب ِ ] (اِخ ) او از مردم استانبول و دخترزاده ٔ ملاعرب است . وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است . این بیت از اوست :
دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته
یشیل قزیل توتونم اولدی چرخه پیوسته .

(قاموس الاعلام ).



صابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن احمدبن ابی القاسم ، مکنی به ابی المظفر. رجوع به محمد... شود.



صابری . [ ب ِ ] (اِخ ) یوسف بن محمدفقیمی ، مکنی به ابی المعالی . رجوع به یوسف ... شود.



صابرین . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صابر.



صابغ. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صبغ. || ناقهٔ صابغ؛ ماده شتر که پستان آن پرشیر و نیکوحال و نیکورنگ باشد. (منتهی الارب ).



صابنجی . [ ب ُ ] (اِخ ) یوحنا لویس بن یعقوب بن ابراهیم بن الیاس بن میخائیل بن یوسف صابنجی ارفلی (دکتر...). مولد وی دیرک از توابع دیاربکر. او از نژاد سریانی بود و مذهب کاتولیک داشت . وی به دیرالشرفه ٔ لبنان رفت و سپس او را به رومیه فرستادند و در آنجا فلسفه و علم الهی آموخت و لقب قسیس یافت . بسال 1886 م . با مارونیان نزاعی سخت کرد و ناچار ترک کشیشی گفت و به امریکا سفر کرد و لقب دکترا گرفت . صابنجی در کشورها...



صابوته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) سابوته . زن پیر هفتادساله را گویند. (برهان قاطع). زن پیر بود به زبان آسیان [یعنی مردم آس ]. قریع گوید :
مرا که سال به هفتادوشش رسید و رمید
دلم ز شله ٔ صابوته و ز هره ٔ تاز.

(از لغت فرس ).



صابوری . (اِ) نوعی جامه است . نظام قاری گوید :
حبری خوش و صابوری خواهم ببر آوردن
خواهم ببر آوردن حبری خوش و صابوری .

(دیوان ص 115).



صابون . (معرب ، اِ) سابون است . گرم و خشک ، مفرح جسد، منضج ، ملین ، مدرّ و جالی است . (منتهی الارب ). از مخترعات هرمس است ، و طریق ساختن او آن است که از قلی یک جزو و از آهک نصف او، نرم سائیده در ظرفی یا حوضی کرده با پنج مثل آن آب و تا دو ساعت بر هم زنند و باید سوراخی در بن ظرف باشد و مسدود کرده که بعد از ته نشین شدن ، سوراخ را باز کرده آب صافی به ظرف دیگر رود، و باز آب تازه ریخته بر هم زده و تکرار عمل کنند تا تندی در جرم او نمان...



صابون . (اِخ ) ج ِ صابی در حالت رفع (به قرائت مردم مدینه ) و در حالت نصبی و جری صابین خوانند. رجوع به تاج العروس ، نهایهٔ و تفسیر ابوالفتوح شود.



صابون انفاق . [ ن ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (۱) عرق الحلاوهٔ. عجما. شجره یاشجیره ٔ ابی مالک است . و آن اشنان (۲) باشد. رجوع به اشنان و شجره ٔ ابی مالک شود.



صابون زدن . [ زَ دَ ](مص مرکب ) شستن . پاکیزه کردن با صابون :
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است گر تو را همه صابونی .

ناصرخسرو.
چنان افراخت تیغ آن فتنه قامت
به خونریزی که تا روز قیامت
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون .

محمدقلی سلیم .
گسترده سخن ز سایه مهتاب
صابون زده خاک را به صد آب .

واله هروی .



صابون سلطانی . [ ن ِ س ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) توزیع حاکم ، یعنی تقسیم کردن حاکم چیزی را (۱) بر جماعتی . (غیاث اللغات ). || گویا صابون سلطانی صابونی بوده که به طرح به کسان میداده اند وچون بد بوده کسی از آنان نمیخریده است :
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندر این باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود.

مولوی (از امثال و حکم ص



صابون الهم . [ نُل ْ هََم م ] (ع اِ مرکب ) لقب شراب است : و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند... (نوروزنامه ص 60).



صابون پز. [ بوم ْ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه صابون پزد.



صابون پزخانه . [ بوم ْ پ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جائی که در آن صابون پزند. || (اِخ ) نام محلتی به جنوب شهر تهران .



صابون پزی . [بوم ْ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل پختن صابون :
آن دیگ لب شکسته ٔ صابون پزی ز من
و آن چمچه ٔ هریسه و حلوا ازآن ِ تو.

وحشی .





صابونه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) زن پیر باشد به زبان آسیان (۱) . (فرهنگ اوبهی خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). و ظاهراً این صورت مصحف صابوته باشد. رجوع به صابوته در همین لغت نامه و لغت نامه ٔ اسدی شود.



صابونی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به صابون . || صابون فروش . فروشنده ٔ صابون . || سازنده ٔ صابون . || نام شیرینیی است که از شکر سفید سازند :
صابونی است صحن زمین لب بلب ز بس
کآورد قند مصری بازارگان برف .

کمال اسماعیل .
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسه ٔ نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.

بسحاق اطعمه .
ورجوع به حلوای صابونی ذیل کلمه ٔ صابون شود.
|| نوعی اززم...



صابونی . (اِ) (۱) نباتی است از تیره ٔ قرنفلیان و از دسته ٔ میخ»ها که ساقه های زیرین و ساق و برگ آن دارای ماده ٔ لعابی است و مانند صابون در آب کف میکند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 213).



صابونی . (اِخ ) احمدبن ابراهیم . ادیبی از مردم حماهٔ ووفات وی نیز بدانجا بوده است . او جریده ٔ یومیه ٔ «لسان الشرق » را بسال 1324 هَ . ق . دو سال منتشر ساخت . مردی فاضل و با انشائی نیکو بود و شعر نیز میگفت و درشعر او رقت و طراوتی خاص است . از تصنیفات اوست : 1 -تاریخ العصر الحاضر و تراجم رجاله (غیرمطبوع ). 2 - ماضی الشرق و حاضره (مطبوع ). صابونی . (اِخ ) احمدبن محمدبن حسین بن السندی . وی ثقه و معمر و مسند دیار مصر است و ازیونس بن عبدالاعلی و مزنی و بزرگان دیگر روایت کند و ابن نظیف از وی روایت آورد. وفات او به شوال 349 هَ . ق . بسن یکصدوپنجسالگی بود. (حسن المحاضره ص 170).



صابونی .(اِخ ) اسماعیل بن عبدالرحمن بن احمدبن اسماعیل ، مکنی به ابی عثمان . رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن ... شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله