آفتاب

ش

ش

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

شابرخواست . [ ب ُ خوا / خا ] (اِخ ) یاقوت آرد: بسین نیز آمده است و در باب سین به لفظ سابور یاد شد و ذیل سابور خواست گوید: شهری است از ولایتی واقع در میان خوزستان و اصفهان . (از معجم البلدان ). و رجوع به شاپورخواست و سابرخواست و سابورخواست و ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 209 شود.



شابرخواستی . [ ب ُ خوا / خا ] (اِخ ) ابوالقاسم علی بن الحسین بن احمدبن موسی از مردم شابرخواست بود. (از معجم البلدان ).



شابرزان . [ ب َ ] (اِخ ) شهری است از اعمال خوزستان بین شوش و طیب . (معجم البلدان ).



شابرقان . [ ب ُ ] (معرب ، اِ) معرب شاپورگان . فولاد ذکر. اسطام . (دزی ج 1 ص 714) حدید الصلب . پولاد معدنی .پولاد طبیعی . ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفهٔ الجواهر می نویسد: معدن آهن دو قسم است . یکی نرم که به نرماهن موسوم است و آن را آهن ماده (انثی ) لقب نهاده اند و دیگر سخت که به شابرقان موسوم است و بخاطر صرامت و تیزی آن را به آهن نر (ذکر) ملقب ساخته اند. و آن اندکی خمی...



شابرقان . [ ب ُ ] (اِخ ) نام کتابی است از مانی . (ابن الندیم ). رجوع به شاپورگان شود.



شابرن . [ ب ُ رَ ] (۱) (اِ مرکب ) فولاد معدنی است از اختیارات بدیعی نقل نموده شده . (۲) (فرهنگ جهانگیری ). نام فولاد معدنی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان ، شابرن ، شابوراک ، شابوران ، شابورق ، شابورقان شابورن ، شابورگان و شاپورگان شود.



شابرنج . [ رِ ] (اِخ ) قریه ای است در سه فرسخی مرو در ریگزار. (سمعانی ).



شابرنجی . [ رِ ] (ص نسبی ) نسبت است به شابرنج . رجوع به شابرنج شود. شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است . (حدود العالم چ تهران ص 59).



شابرنجی . [ رِ ] (اِخ )ابوالعباس احمدبن محمدبن العباس الشابرنجی . وی از ابوعیسی محمدبن عبادبن مسلم روایت کرد. ابوذرعهٔ المسیحی در تاریخش از وی نام برده است . (انساب سمعانی ).



شابرنجی . [ رِ ] (اِخ ) ابوالوفا داودبن محمدبن نصرالشابرنجی . وی از محمدبن عبدالکریم و علی بن حشرم و ابوحمزه یعلی بن حمزه و محمدبن عبده و احمدبن عبداﷲ و دیگران روایت کرده است . ابوالعباس احمدبن سعید المعدانی و ابوالحسن علی بن الحسن الکراعی و ابوالحرث علی بن القاسم الخطابی و دیگران از وی روایت کرده اند. (انساب سمعانی ).



شابزج . [ ب ِ زَ ] (اِ) شابیزج . شابیزگ . شابزج . سابیزج . سابیزگ . لفاح (۱) . یبروح . (دزی ج 1 ص 715) (ابن البیطار ذیل سابیزج ).



شابسهٔ. [ ب َ س َ ] (اِخ ) ازقرای مرو و در دو فرسنگی آن است . (معجم البلدان ).



شابستی . [ ب َ س َ ] (ص نسبی ) منسوب به شابسه . رجوع به شابسه شود.



شابستی . [ ب َ س َ ] (اِخ )... علی بن احمد یا محمد، مکنی به ابوالحسن از مشاهیر ادبا و در مصر ندیم و کتابدار عزیزبن معز از ملوک فاطمیه بوده و از تألیفات او است : 1 - التخویف 2 - التوقیف 3 - الدیارات که حاوی اخبار و وقایع و اشعار مصر و عراق و شام و جزیره میباشد. 4 - مراتب الفقهاء 5 - الیسر...



شابشتی . [ ب َ ش َ ] (اِخ ) الکاتب نام پدر بجکم است . رجوع به بجکم و به الاوراق ص 144 شود.



شابشی . [ ب َ ] (اِخ ) رجوع به شابستی و دائرهٔالمعارف القرن تألیف محمد فرید و جدی ج 5 ص 358 شود.



شابع. [ ب ِ ] (ع ص ) سیر و جز در شعر شنیده نشده و در نثر بکار بردن آن جائز نیست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سیر ضد گرسنه . (ناظم الاطباء).



شابک .[ ب ِ ] (ع ص ) طریق شابک ؛ راه درهم و مشتبه . و اسد شابک ؛ شیر درهم دندان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



شابک . [ ب ِ ] (اِخ ) جائی است از منازل قضاعه در شام . (معجم البلدان ) :
اتعرف بالصحراء شرقی ّ شابک
منازل غزلان لها انس اطیبا
ظَللت ُ اریها صاحبی ّ و قداری
بها صاحبا من بین غرّ و اشیباً.

عدی بن الدقاع (از معجم البلدان ).



شابل . [ ب ِ ] (ع ص ) شیر بیشه ای که دندانهای وی درهم آمده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کودک پر بدن . تازه جوان . (منتهی الارب ). کودکی که در ناز و نعمت پرورش یافته باشد. (ناظم الاطباء). پسرکی که از نعمت و جوانی سرشار باشد. (اقرب الموارد).



شابلوط. [ ب َ ] (اِ مرکب ) شاه بلوط. (ناظم الاطباء).



شابن . [ب ِ ] (ع ص ) کودک نازک اندام پرگوشت . (منتهی الارب ).



شابهار. [ ب َ ] (اِخ ) نام بتکده ای بود در نواحی کابل که در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع است . (فرهنگ جهانگیری ) :
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و درآوردی بدشت شابهار.

فرخی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 255).
همه شادی شابهار کزو
شد شکفته بهار دولت و فر.

مسعودسعد (از جهانگیری ).
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص



شابهار. [ ب ُ ] (اِخ ) به قول سمعانی قریه ای است از قرای بلخ و عده ای از راویان بدان منسوبند. (معجم البلدان ). و رجوع به انساب سمعانی و ماده ٔ قبل شود.



شابهاری . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به شابهار. رجوع به شابهار شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله