آفتاب

س

س

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن فَرّوخ ضریر مکی مکنی به ابوالعباس مولای بنی جذیمهٔبن عدی ّ بن دیل شاعری هجاگوی و از هواخواهان بنی امیه بود. اکثر اشعارش در هجو آل زبیراست ودرباره ٔ ابی باطفیل عامربن واثله شاعر شیعی گوید:
لعمرک اننی و ابا طفیل
لمختلفان و اﷲ الشهید
لقد ضلّوا بحب ابی تراب
کماضلت عن الحق الیهود.
(معجم الادباء ج 4 ص 225) (فوات الوفیات ص سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن مالک اشعری جزو شرطه ٔ مختار بود و در تقویت بنیان کار اوتأثیری عظیم داشت . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 138).



سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن مالک . ابن عساکر از او روایت کرده است . (تاریخ الخلفاء ج 1 ص 160).



سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن مظعون قرشی جمحی . برادر عثمان بن مظعون صحابی است و بحبشه مهاجرت کرد و در غزوه ٔ بدر حضور داشت . (الاصابه ).



سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن نُمَیله . نام دیگر سائب بن ابی سائب صحابی است و بعضی او را صحابی دیگر دانند. (الاصابه ).



سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن هشام بن عمرو العامری ، پدرش صحابی بود و خود خدمت رسول (ص ) را دریافت و در فتح مصر حضور داشت و از جانب مسلمهٔبن مخلد قضای مصر یافت . (از حسن المحاضره ج 1 ص 93) (الاصابه ).



سائب . [ ءِ ] (اِخ ) ابن یزیدبن سعید کندی بن أخت نمر مکنی به ابویزید. وی به سال دوم هجری متولد شد. در حجهٔ الوداع با پدر خود حضورداشت . سپس از جانب عمر مأمور سوق مدینه گردید. او آخرین کس از صحابه است که بعد از سال 80 هَ . ق . در دوره ٔ عبدالملک بن مروان درگذشته است . (الاصابه ) (الاعلام زرکلی ج 1 ص 353) (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص سائب . [ ءِ ] (اِخ ) غفاری (عبداﷲ). صحابی است و به مصر اقامت گزیده است .(حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص 93).



سائب خاثر. [ ءِ ث ِ ] (اِخ ) مکنی بابوجعفر فارسی لیثی یکی از ائمه ٔ موسیقی عرب و اصل او ایرانی است . پدرش مولای بنی لیث بود و سپس آزاد گردید. سائب در مدینه نشو و نما یافت و تجارت پیشه گرفت . صوتی خوش داشت و او اول کسی است که در مدینه عود ساخت و با آن غنا کرد و استاد معبد مغنی مشهور است . در شام بمعاویه پیوست و معاویه او را گرامی داشت . سائب در وقعه ٔ حرّه بسال 63 کشته شد. (الاعلام زرکلی ج



سائبهٔ. [ ءِ ب َ ] (اِخ ) صحابیه است و از موالی حضرت رسول . طارق بن عبدالرحمن از او روایت کرده است . (قاموس الاعلام ترکی ).



سائبهٔ. [ ءِ ب َ ] (اِخ ) از نواحی یمن و از توابع سنحان است . (معجم البلدان یاقوت ).



سائبه . [ ءِ ب َ ](ع ص ) گذاشته شده . (منتهی الارب ). ج ، سوائب و سُبّب . (اقرب الموارد). || شتر ماده که آن را بنذر و مانند آن رها میکردند تا خود چرا کند در جاهلیت .(ترجمان القرآن ) (آنندراج ) (شرح قاموس ). رجوع به بحیره و ام ّ بحیره و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود.
مؤلف بلوغ الارب آرد:
السائبه : فهی فاعلهٔ من سیّبهٔ ای ترکته و اهملته فهو سائب و هی سائبه . او بمعنی مفعو...



ساآتز. (اِخ ) (۱) قصبه ای است و مرکز بخشی در 75 هزارگزی شمال غربی پراگ در کنار رودخانه ٔ اکری .



سائح . [ ءِ ] (ع ص ) جهان گرد. آنکه سیاحت کند. ج ، سائحون و سیاح . (اقرب الموارد). این انتساب کثرت سفر وسیاحت را میرساند. (سمعانی ). || روزه دار.(دهار). || ملازم مسجد. (آنندراج ). || روزه داری که ملازم مسجد باشد. (قطرمحیط) (آنندراج ). روزه داری است که همیشه در خانه ٔ خدا باشد. (شرح قاموس ). آنکه بقصد عبادت یا تفرج سفر کند. (قطر المحیط). ملازم مساجد زیرا که او روزها بی زاد و توشه سیاحت میکند. (اقرب الموارد). کسی است که متعبداً سیاحت میکند...



سائح . [ ءِ ] (اِخ ) علی بن ابی بکربن علی هروی مکنی به ابوالحسن و مشهور بسائح ، در موصل متولد شده و در حلب اقامت داشته و بسال 611 هَ . ق . در همان شهر وفات یافته است . علی بن ابی بکر سفرهای زیادی کرده و بهمین مناسبت بسائح شهرت یافته است . ازتألیفات اوست : الاشارات فی معرفهٔ الزیارات . الخطب هرویه . (ابن خلکان ج 1 ص 377) (ریحانهٔ الادب ج



سائح . [ ءِ ] (اِخ ) علی بن محمد علوی خراسانی صوفی مکنی به ابوبکر، از احفاد حضرت امام حسن بوده گویند اوکیمیاگری میدانسته و از ترس اولیای ملک بر جان خویش همیشه از شهری بشهری میرفته و پیش از سال 385 هَ . ق . وفات یافته است . او راست : الاصول ، الطاهر الخفی ، رسالهٔ الیتیم ، کتاب الحقیر النافع، کتاب الشعر و الدم و البیض و عمل میاههما، الحجر الطاهر.کتاب الاصول . (ابن الندیم چ مصر ص سائحات . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سائحهٔ. رجوع به سائحهٔ شود. || زنان روزه دار. (غیاث ) (آنندراج ).



سائحه . [ ءِ ح َ ] (ع ص ) تأنیث سائح . رجوع به سائح شود.



سائد. [ ءِ ] (ع ، ص ) مهتر یا کمتر از آن . ج ، سادهٔ. سیائد. (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (قطر المحیط). یقال هو سیّد قومه و اذا اخبرت انّه قلیل یکون سیّد قلت : هو سائد قومه . (منتهی الارب ).



ساآداهٔ. (اِخ ) حفره ٔ ساآداهٔ در جزو اساطیر یونانی آمده است .



سائر. [ ءِ ] (ع ص ) رونده . روان . جاری . سیرکننده . سایر :
نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم
نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.

(سندبادنامه ص 255).
لفظ چون وکر است و معنی طائر است
جسم جوی و روح آب سائر است .

(مثنوی ).
|| داستان شده . مشهور.
- ذکر سائر ؛ شهرت . صیت . نام سائر : آنگاه...



سائر. [ ءِ ] (اِخ ) ناحیه ای است از نواحی مدینه . (معجم البلدان ).



سائرات . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سائره . رجوع به سائره شود. || سیّارات . ستارگان گردنده :
بنگر بسائرات فلک راکه بر فلک
ایشان ز حضرت ملک العرش لشکرند.

ناصرخسرو.



ساآردام . (اِخ ) (۱) یکی از شهرهای هلند است که آن را بزبان هلندی زاآندام (۲) نامند. شهری است در 13 هزارگزی نهر زاآن بامناظر زیباو خانه های چوبی سبز رنگ . و تجارت چوب و ماهیگیری وکشتی سازی آن اهمیت دارد. نام این شهر در زبانهای اروپائی مسکن تزار معنی دهد و این تسمیه از آنجاست که پطرکبیر در عنفوان جوانی مدتی با نام مستعار میخائیلف و در لباس کارگری برای فراگرفتن فن کشتی سازی در این شهر اقامت داشت و...



سائره . [ ءِ رَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث سائر.
- هفت سائره ؛ هفت سیّاره :
گفتم ز هفت دائره این هفت و هشت میل
گفتا ز هفت سائره این هفت و هشت اثر.

ناصرخسرو (دیوان ص 189).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله