آفتاب

س

س

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

سابری . [ ب ِرْ ری ] (اِخ ) مسدوس بن حبیب قیسی بیاع السابری بصری از محدثان است . (از سمعانی ).



سابری . (اِخ ) از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبهٔاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رودخانه ٔ زاوه غرق گردید. مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک قصیده ٔ 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است . مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ٔ دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیه ٔ دهگان شبی خبر بلاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده...



سابزج . [ ب ِ زَ ] (اِ) لغتی در سابیزج و سابیزک است بمعنی مردم گیاه . (دزی ج 1 ص 620) (شعوری ج 2 ص 55). رجوع به سابیزج و سابیزک شود.



سابزک . [ ب ِ زَ ] (اِ) رجوع به سابیزج و سابیزک شود.



سابزوار. [ زَ ] (اِخ ) سبزوار. نام شهر معروفی به خراسان و اسم صحیح تر آن سابزوار است . ولی مردم اختصاراً آن را سبزوارگویند. (معجم البلدان ج اول : بیهق ) (لسترنج ، ترجمه ٔعرفان ص 417). رجوع به سبزوار در این لغت نامه شود.



سابس . [ ب ُ ] (اِخ ) شهرکی است بعراق و آبادان و با نعمت بر مغرب دجله . (حدود العالم ص 89). نهر سابس دهی است معروف قرب واسط بجانب غربی راه بغداد. (معجم البلدان ). دهی است بواسط و نهر سابس مضاف است بسوی آن ده . (منتهی الارب ). و نیز رجوع به اخبار الراضی باﷲ والمتقی ﷲ از کتاب اوراق صولی ص 214 شود.



سابستیه . [ ] (اِخ ) قریه ٔ کوچکی است در فلسطین بقرب نابلس . و در زمان قدیم شهر بزرگی بود و سامریه یاشمرون نام داشت . این شهر بسال 925 ق . م . بنا گردیده و مدتی پایتخت قوم اسرائیل بود. (قاموس الاعلام ترکی ).



سابط. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن ابی حمیضهٔبن عمروبن وهب قرشی جمحی ، از صحابه است . (الاصابه ) (قاموس الاعلام ترکی ).



سابع. [ ب ِ ] (ع ص ) هفتم . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). السابع من العدد بین السادس والثامن . (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ج ، سَبَعَه و سابعون . || هفت تو کننده . هفت لا کننده . سبع الحبل ؛ حبله علی سبع قوی فهو سابع. (اقرب الموارد).



سابعاً. [ ب ِ عَن ْ ] (ع ق ) هفتم . هفتمین . بار هفتم .



سابعات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سابعهٔ. رجوع به سابعهٔ شود.



سابعهٔ. [ ب ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث سابع. رجوع به سابع شود. || نزد منجمان عبارت است از شش یک عشر سادسه . (قطر المحیط). یک جزء از شصت جزء سادسهٔ. و سابعهٔ تقسیم شده است به شصت ثامنهٔ. ج ، سوابع.



سابغ. [ ب ِ ] (ع ص ) دراز از هر چیز. (منتهی الارب ). طویل ، آنچه بزمین میرسد، دراز شده بسوی زمین . (شرح قاموس ). دراز مانند جامه و موی و زره و مانند آن . (تاج العروس ). ذنب سابغ؛ دم تمام و دراز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمه ٔ صحاح ). || تمام از هر چیز. (منتهی الارب ). کامل و وافی . (ترجمه ٔ صحاح ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جامع. شامل . || فراخ .(دهار). فراخ و تمام شده از نعمت و معاش . (قطر المحیط) (اقرب الموارد). معاش و نع...



سابغات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سابغهٔ. رجوع به سابغهٔ شود.



سابغهٔ. [ ب ِ غ َ ] (ع ص ) تأنیث سابغ. رجوع به سابغ شود. || زره فراخ . (صحاح ) (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ صحاح ). زره تمام . (ترجمان القرآن ) :
و سابغهٔ تغشی البنان کانها
أضاهٔ بضحضاح من الماء ظاهر.

(تاج العروس ).
|| مطرهٔ سابغهٔ؛ باران دراز و ممتد. (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (شرح قاموس ). || لثهٔ سابغهٔ؛ بن دندان زشت . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). و این معنی مجازی است . (تاج العروس ). گوش...



سابق . [ ب ِ ] (ع ص )پیش . پیشین . پیشینه . قبل . قبلی . گذشته . درگذشته . اوّل . مقدّم . جلو. ضدّ لاحق . ج ، سابقون ، سابقین ، سبّاق : همی گوید بوالفضل ... هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکر لیکن در رتبه سابق است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 89). هر روز او را شأنی است غیر شأن سابق ولاحق . (تاریخ بیهقی ص 310).
همی گوئی که بر معلول خود...



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) صحابی است . محضر رسول اکرم (ص ) را دریافت و بعد از رحلت آن حضرت در حمص ساکن گردید. (قاموس الاعلام ترکی ).



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) شوهر خواهر اتابک مظفرالدین زنگی بن مودود (557 - 571) از اتابکان سلغری فارس است . و رباط سابقی بیضا منسوب بدوست . در سال 557 هنگامی که سنقر نخستین فرمانروای سلغری در گذشت برادرش زنگی که منصب ولایت عهد داشت در شیراز نبود. سابق باتفاق الب ارسلان نامی از سلغریان در ملک طمع کرد و میان ایشان و زنگی کار بمحاربه انجامید. نسیم ن...



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) از غلامان و یاران ابراهیم امام عباسی بود. رجوع به الوزراء و الکتاب جهشیاری ص 57 شود.



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن جعبر. نبیره ٔ جعبر که درقلعه ٔ شهر رقه بقطع طریق مشغول بود و ملکشاه سلجوقی او را منکوب کرد. رجوع به نزههٔالقلوب ص 104 شود.



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. وی از امام ابوحنیفه روایت دارد. (الاصابهٔ) (منتهی الارب ) (شرح قاموس ). ابن عبداﷲ برقی معروف به بربری است . (تاج العروس ).



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن محمود (رشیدالدوله ) ابن نصربن صالح بن مرداس مکنی به ابوالفضائل هفتمین و آخرین تن از سلسله ٔ امرای آل مرداس حکام حلب (۱) است . سابق یاشبیب بسال 468 بعد از آنکه ترکان برادرش جلال الدوله ابوالمظفر نصربن محمد را کشتند بحکمرانی حلب رسید و بامر او مسجد جامع آن شهر بنا گردید. سابق بهره ای از قدرت و حسن تدبیر نداشت و با ترکان بمسالمت رفتار کرد، تا دیگ طمع سلاجقه و دیگران بجوش آمد و بس...



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن علی بن عبدالقادر عراقی حدادی دمشقی شافعی معروف به سابق ، ادیبی است فاضل و شاعری ماهر، و مؤلف کتاب «مختصر الاتقان » است که کتاب اتقان سیوطی را تلخیص کرده و اشعار نغز بسیاری هم گفته و در سال 1161 هَ . ق . در گذشته ، و در قبرستان باب الضعیر مدفون است . (از ریحانهٔالادب ج 2 ص 147).



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) (... البربری ) از شاعران معاصر عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی بود. اشعار او متضمن مواعظ و حکم است . او راست :
و للموت تغذوا لوالدات سخالها
کمالخراب الدهر تبنی المساکن .
رجوع به البیان والتبیین چ 1351 هَ . ق . قاهره ج 1 ص 177 و سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 142 و 145...



سابق . [ ب ِ ] (اِخ ) (... البلوی ) شاعری است عرب ، این بیت او راست :
و داهن اذا ما خفت بوماً مسلطاً
علیک ، و لن یحتال من لایداهن .
رجوع به عقدالفریدج 1 ص 162 شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله