آفتاب

ز

ز

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

زابان . (اِخ ) زابیان را زابان نیز گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به زابیان در همین لغت نامه شود.



زابج . [ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) (۱) از جزائر اقیانوس هند است . صاحب اخبار الصین و الهند آرد: سپس کشتیها به مملکهٔ و ساحلی میرسند که بار، کلاه بار خوانده میشود. این مملکت زابج است که در طرف راست هندوستان قرار دارد. (اخبار الصین و الهند ص 8 س 16). در ضمن بیان مسیر کشتیهائی که به چین میروند و مراحلی که در راه چین طی میکنند آرد: سپس [پس از گذشتن از ک...



زأبج . [ زَءْ ب َ ] (ع اِ) اخذه بزأبجه ؛ گرفت آن را همه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (تاج العروس ). به معنی همه و تمام : و اخذه بزأبجه ؛ گرفت آن را همه . (آنندراج ). ابن الاعرابی گوید: همزه ٔ آن غیر اصلی است و گویا به همین جهت جوهری آنرا نیاورده است . (تاج العروس ). رجوع به نشوء اللغهٔ ص 20 و نیز رجوع به زابج و زئبر و زأمج شود.



زابر. [ ب َ ] (ع اِ) اخذه بزابره ؛ گرفت آن را همه . (منتهی الارب ).



زابره . [ ب َ رَ ] (اِخ ) کوهی است در مصر نزدیک خلیج عرب .در این کوه که کوه زمرد نیز نام دارد معدن زمردی است که در دوران سیسوستریس استخراج میشده و پس از آن یکچند متروک گردیده است ، تا در 1816 م . بدست کالیود افتاد. در 1852 یک شرکت انگلیسی امتیاز این معدن را از محمد علی پاشا گرفت . (دائرهٔ المعارف بستانی ج 9).



زابغر. [ غ ُ ] (اِ) آن باشد که کسی دهان خود را پرباد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که آن باد از دهان او با صدا بجهد. (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ). و آن را بترکی آپوق گویند. (آنندراج ). و رجوع به زابگر، زبغر و زبگر شود.



زابگر. [ گ ُ ] (۱) (اِ) زابغر باشد یعنی نوسکه به رومی . (فرهنگ اسدی طوسی ص 136). و آن را زنبلغ نیز گویند. (برهان قاطع) :
من کنم پیش تو دهان پرباد
تا زنی بر کپم تو زابگری .

رودکی .
گوید منم مهتر بازار شهرها
بس کاج خورد مهتر بازار و زابگر.

منجیک .
و رجوع به زنبلغ در لغت نامه و فرهنگ اوبهی ، فرهنگ شعوری و انجمن آرای ناصری شود.



زابل . [ ب َ / ب ِ ] (ع ص ) مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب ). و رجوع به زبل در لغت نامه شود.



زابل . [ ب ُ ] (اِخ ) نام ولایت سیستان است . (برهان قاطع). نام ولایتی که آن را نیمروز نیز خوانند و زاول نیز لغت است . (شرفنامه ٔ منیری ). نام ولایت سیستان است و آن را نیمروز نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). نام شهری است از ولایت سیستان . (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت ) (فرهنگ جهانگیری ). سیستان است ، و بعضی گفته اند زابل بضم باء مغیّر زاول است یا معرب آن علی الاختلاف . (فرهنگ رشیدی ). مملکتی است عریض ،محدود است از سمت شرق بولایت کاب...



زابل . [ ب ُ ] (اِخ ) قومی و جماعتی است . (برهان قاطع). || (اِ) شعبه ای است از موسیقی . (برهان قاطع). اصلی است . (شرفنامه ٔ منیری ). مقامی است از مقامات سرود. (غیاث اللغات از سراج و چراغ هدایت و فرهنگ ). گوشه ای از چهل و هشت گوشه ٔ موسیقی است . مقامی است از موسیقی چنانکه از منشآت ملاطغرابوضوح می پیوندد. (آنندراج ). خسرو گوید :
پیرزنی چنگ تهمتن مثال
رخش روان کرده به زابل چو زال .
(فرهنگ رشیدی ص



زابل . [ ب َ ] (اِخ ) شهری است به سند. (منتهی الارب ).



زأبل . [ زَءْ ب َ / ب ِ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوتاه بالا و قصیرالقامه . (ناظم الاطباء). و ترک همزه در آن اکثر (۱) است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به زابل شود.



زابل گبری . [ ب ُ ل ِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از دستگاههای موسیقی است .



زابل منصوری . [ ب ُ ل ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از دستگاههای موسیقی است .



زابل الذئب . [ زِ لُذْ ذِ ] (ع اِ مرکب ) سرگین گرگ . بیرونی آرد: سرگین گرگ که بر خار و سنگ فکنده باشد و لون او سپید، علت قولنج را سود دارد و طریق استعمال او در علت قولنج آن است که سرگین گرگ را با بعضی از تخمها که باد را از شکم براند، در شراب کنند و بدهند و اگر او را با رشته ٔ پشم گوسفندی که گرگ او را دریده بود و کشته درآویزند درد قولنج را بنشاند. (ترجمه ٔ صیدنه ). بهترین سرگین گرگان آن بود که از خار گیرند و سپید بود و در وی استخوان و مو...



زابل شه . [ ب ُ ش َه ْ ] (اِخ ) مخفف زابل شاه :
چوبشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چاره ٔ خویش جوی .

(گرشاسب نامه ص 32).



زابلستان . [ ب ُ ل َ / ل ِ ] (۱) (اِخ ) نام ولایت آباء و اجداد رستم است و آن رازاولستان نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
برآمد بسی روزگاران بر اوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زند و استا روا
کند موبدان رابدان بر گوا
[ رستم و زال به پیشباز آمدند ]
به زابل ببردند مهمان خویش
همه بنده وار ایستادند پیش
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
[...



زابلستانی . [ ب ُ ل َ / ل ِ ] (۱) (ص نسبی ) منسوب به زابلستان :
به یک روز رنج گدائی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی .

سنائی .



زابلشاه . [ ب ُ ] (اِخ ) پدرزن جمشید. در مجمل التواریخ و القصص آمده : فرزندش [فرزند جمشید] ثور [در گرشاسبنامه : تور] بود از پریچهر دختر زابل شاه ، و دیگردو پسر از دختر ماهنگ مالک ماچین یکی را نام هتوال و دیگری را همایون . (مجمل التواریخ و القصص ص 25).



زابلون . [ ب ُ ل ُ ] (اِخ ) (۱) نام پسر ششم حضرت یعقوب [نبی اﷲ] است ، و نام مادرش لیا بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به زبولون در قاموس مقدس و لغت نامه شود.



زابلی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به زابل :
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال .

فردوسی (شاهنامه ).
(۱)
و رجوع به سیستانی در لغت نامه شود.



زابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوالثنا احمدبن محمد یکی از علماء قرن دهم هجری دولت عثمانی بود و بسال 965 هَ .ق . کتابی در اعراب القرآن تألیف کرده است . (قاموس الاعلام ترکی ). و رجوع به ریحانهٔ الادب ج 2 ص 106 شود.



زابلین . [ب ُ ] (اِخ ) از دیه های ساوه است . (تاریخ قم ص 140).



زابن . [ ب ِ ] (ع اِ) دیو سرکش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چاوش باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



زابن . [ ب ِ ] (اِخ ) موضعی است که حمیدبن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد :
رعی السروهٔ المحلال ما بین زابن
الی الخور وسْمی َّ البقول المدیَّما.

(معجم البلدان ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله