آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های نمایشنامه و فیلمنامه

نمایش ۱ تا 25 از ۸۳ مقاله

جلوی مدرسه، حیاط مدرسه، روز. مرد خیر به همراه چند باربر که کارتن‏های بزرگی را به دوش دارند، وارد مدرسه می‏شود. زنگ مدرسه زده می‏شود. بچه‏ها به حیاط می‏ریزند و صف می‏بندند. معلم‏ها به دفتر می‏روند. مدیر روی پله‏ها می‏ایستد که به همه مشرف باشد. یکی از باربران به پایش کفش نیست. مدیر: همه‏تون با آقای محسنی این مرد نیکوکار و خیر آشنایی دارین. از وقتی من مدیر این مدرسه شدم، سالی نبوده که بچه‏های بی‌بض...



برای زهرا و معصومه که سیزده سال دارند اما چون یازده سال در زندان بوده‏اند، به بچه‏های دو ساله می‏مانند. زندانبان آن ها معتقد است ”زندان جزو عمر آدم به حساب نمی‏آید.“ خانه، کوچه، خیابان، روز: دست کودکانه‌ای لیوانی آب را به گلدانی می‏ریزد. پدری پیر و مادری نابینا رو به فضایی نامعلوم نشسته‏اند. مادر: (به ترکی) تو کجایی که بیای منو ببری؟ زهرا جان. پدر در دستی نان و در دستی یخ دارد و از خیابانی غری...



خیابان‌های تهران، شب: یک کامیونت حمل زباله در حرکت است و دو رفتگر با پای پیاده، ماشینی را که به آرامی حرکت می‌کند، همراهی می‌کنند. یکی از رفتگران کیسه‌های زباله‌ها را از جلوی در خانه‌ها برمی‌دارد و رفتگر دیگر آنها را به داخل کامیونت می‌اندازد. یکی از رفتگران واکمنی به گوش دارد و در حالی که موسیقی می‌شنود آشغال‌ها را جمع می‌کند و رفتگر دیگر نیز که جوانی است، عینک ته استکانی زده است و سرش را از ته...



یک خانواده افریقایی (یک پدر، یک مادر، یک پسر، یک دختر) از قبیله قحطی‏زده خود خداحافظی کرده و به سمت مکه راه می‌افتند. پدر برای خدا یک پرنده صحرایی زیبا هدیه می‌برد، مادر بوریای زیر پایش را، پسر شاخه‏های گل صحرایی از ریشه درآورده را و دختر شانه سرش را. وقتی خانواده از قبیله حلالیت می‌طلبند و خداحافظی می‌کنند، هر یک از اهل قبیله به خدا سلام می‌رساند و هدیه ای برای او می‌فرستد. یکی برای خدا جارو می‌د...



فرودگاه، روز: هواپیمایی بر زمین می‌نشیند. باربران نوجوان سیاهچرده، با گاری‌های خویش آماده یورش به بار مسافرانی هستند که از هواپیما پیاده خواهند شد‌. مسافران از هواپیما پیاده می‌شوند. در بین آن‌ها حورا ـ پیرزنی سالخورده‌ ‌ـ از پلکان هواپیما پایین می‌آید. مهمانداری زیر بغل او را گرفته است. از میان باربران نوجوان، «شنبه» قصد او را می‌کند و به سوی او می‌رود. خیابان‌ها، روز: حورا بر گاری شنبه نشسته...



دختر به بالای درخت نگاه می‏کند. از دید دختر به بالای درخت: مسیح نیست. دوربین تیلت می‏کند، دختر سینهٔ گاو را در دست مسیح می‏دوشد. وقتی کاسه دست مسیح پر می‏شود آن را بالا می‏آورد و جلوی دهان دختر سرخ پوش می‏گیرد تا بنوشد. دختر سرخ پوش لب به دست‌های پر از شیر می‏سپارد. خانهٔ مسیح، صبح. نمای درشتی از صورت مسیح که در رختخواب آرمیده است. صدای زنگ ساعت او را از خواب می پراند و پس از لختی درنگ از کاد...



آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی، روز: مردی کور با سن متوسط، از تاریکی اتاقی در آپارتمان مسکونی‌اش، که در طبقه هفدهم یک برج بلند در وسط تهران قرار دارد، خود را به هال می‌رساند و پرده‌هایی را که پنجره‌های آپارتمان را پوشانده‌اند، کنار می‌زند. نور به داخل تاریکی آپارتمان می‌ریزد. مرد رو به شهر می‌ایستد و با آن که چشم ندارد، گویی ایستاده است تا شهر را ببیند. پس از لحظه‌ای پنجره را می‌گشاید. صدای شهر پر...



جلوی در خانه حوا، ساعت ده صبح: درِ خانه حوا، به ضربه پای حسن ـ پسربچه بازیگوش سیاهپوست 9 ساله باز می‌‌شود. حسن: [فریاد می‌‌کند.] حوا بیا بریم آیسکریم بخریم، حوا‌… ‌(صدایی در پاسخ حسن شنیده نمی‌‌شود.) پشت بام خانه حوا، ساعت ده و دو دقیقه: مادر حوا مشغول جمع کردن رخت‌های روی بند است. با هر رختی که جمع می‌‌شود، قایقی در عمق دریا نمایان می‌‌شود. باد ملایمی‌‌می‌‌وزد و صدای حسن که حوا را صدا می‌‌کند...



جاده خاکی در دل کوهستان، روز: مردانی که لباس کُردی به تن دارند و تخته‏های سیاهی را بر دوش می‏کشند از پیچ جاده کوهستانی پیدا می‏شوند. از آن میان یکی که از این پس او را «معلم اول» می‏نامیم، با معلم دیگری درد دل می‏کند. او شاکی است که چرا معلم شد وحالا مجبور است برای همه عمر در جستجوی شاگردانی که حاضر نیستند درس بخوانند آوارگی کند. از دور صدایی گنگ در کوه می‏پیچد. معلم‏ها نگران می‏شوند. صدا رفته رف...



سودی: ”ماهی مرد. آینه شکست! شب در گلخونه روبست! پنجره، از ماه رو گرفت! سیاه به تن آرد و نشست.“ ”شبحکابوس“ آه سیمایی از سرب دارد و تاجی از خار بر سر، به رفتاری آرام و موزون، تشتی زرین را بر گسترهٔ چشم‌انداز می‌گرداند و آن را در میانه و در زیر بارش نوری تند بر زمین می‌گذارد و دور می‌شود...



یک نیمکت بزرگ با پشتی مجلل، و آن طرف پشتی تختی است ناپیدا، برای استراحت. پرده که باز می‌شود، صحنه خالی است. چند لحظه بعد، دو پای بزرگ بالای پشتی ظاهر می‌شود، و بعد صدای یک دهن دره بلند، و به دنبال، هیکل خپله و چاق حاکم که آرام بلند شده، همه چیز بخود بند کرده، سپر، حمایل، شمشیر، کمان، و یک طپانچه قدیمی. دوباره یک دهن دره، چشمان پف کرده‌اش را می‌مالد و چند مشت به سینه می‌زند، با تنبلی می‌خزد و خود ر...



سن: سالن خانه میرزا محمد خان دالکی وزیر کشور تهران ساعت ده بامداد یک روز اردیبهشت ماه. اتاق بزرگی است با دیوار و سقف گچی سبز رنگ. حاشیه دور سقف طلائی است. یک جار بزرگ بلور تراش با شمع‌های الکتریکی از سقف آویزان است. زیر پنجره پهن دیواری سوی بغل رادیو یک تلفن گذاشته. نور آفتاب از این پنجره تو اتاق می‌تابد. سوک دیوار چپ و دیوار عقب عسلی گردی است که رو آن گلدان میناکاری بزرگی است که رویش نقش و نگار...



صحنه نیمه روشن. دو صندلی در دوسوی صحنه و مرجان و مانی بر روی آنها. پنج صندلی در وسط صحنه. روی چهار صندلی عابرین نشسته‌اند. یک صندلی خالیست. پشت سر آنها دیوار سفید و قاب بزرگ پنجره‌ای که از کاغذ روزنامه درست شده است. تصویر اسلاید از مهمانی‌های خانوادگی، عروسی و غیره بر روی دیوار. تصاویر مرتب عوض می‌شوند. عابرین (به سوی تماشاگر می‌آیند): هر آغازی زیباست هر آغازی نوید تازگیست شروع یعنی زاییدن،...



من مانیفیست کمونیست را وقتی ۱۷ ساله بودم خواندم. تقریباً مطمئنم که آن را جوانان کمونیست محله کارگری ما به دستم رسانده بودند. خواندن این کتاب روی من تأثیر قطعی گذاشت، زیرا زندگی آن روز من وضعی که پدر و مادرم در آن می‌زیستند، وضعیتت ایالات متحده در سال ۱۹۳۹ همه، با خواندن این کتاب در پرتو یک تحلیل نیرومند و مضمونی تازیخی قرار می‌گرفت و به خوبی برایم روشن می‌شد. به چشم می‌دیدم پدرم که یک مهاجر یهودی...



داستان سیاهی را برای شما می‌نویسم. این اجازه را از ناشر گرفته‌ام تا به خوانندگان بگویم بهتر است آن را نخوانند. حتی خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتماً ـ که روی جلد بنویسید: ”خواندن این کتاب برای افراد زیر هجده سال ممنوع است و هر کس ناراحتی قلبی یا بیماری عصبی دارد آن را نخواند“. نمی‌دانم وقتی شما این کتاب را می‌خواندید روی جلد به چنین نوشته هشدار دهنده‌ای بر می‌خورید یا نه. حتی شک دارم که اجازه داد...



نمایش‌ می‌تواند از سالن‌ انتظار و با ترنم‌ قره‌نی‌ِ نوازنده‌، که‌ پسرک‌ عصاکش‌ اوست‌، آغاز شود. بهتر است‌ پس‌ از چند حرکت‌ آکروباتیک‌، پسرک‌ کاسه‌ای‌ بگرداند یا بروشورهای‌ نمایش‌ را توزیع‌ کند و آنگاه‌ با راهنمایی‌ او درهای‌ سالن‌ باز شوند. نابینا درمعبر ورود جمعیت‌ همچنان‌ بنوازد و پس‌ از ورود آخرین‌ تماشاگر، این‌ دو نیز وارد سالن‌ و صحنه‌ نمایش‌ شوند. صحنه‌: خیابانی‌ در اواخر شب‌. روبه‌رو دهان...



صحنه: اتاقی در یک خانه بزرگ. دری در پایین اتاق سمت راست، یک بخاری پایین سمت چپ، یک اجاق گاز و سینک ظرف‌شویی بالا سمت چپ. پنجره‌ای در قسمت بالای صحنه. یک میز و تعدادی صندلی در مرکز اتاق. صندلی پدربزرگ در مرکز سمت چپ. در بالا سمت راست، از شاه‌نشین قسمت ِ جلو، یک تخت دو نفره نمایان است. برت پشت میز نشسته است، کلاه لبه‌داری بر سر دارد، یک مجله رو به روی خود نگه داشته، رز مقابل اجاق گاز است. رز: بف...



پیش در آمد روزی روزگاری یک بهار‌خواب در شب مردی کنار بهار‌خواب ایستاده و در حال تیز کردن یک تیغ صورت تراشی‌ست. مرد از میان شیشه‌های پنجره به آسمان نگاه می‌کند و می‌بیند که... توده ابری کوچک به طرف قرص کامل ماه حرکت می‌کند. سپس سر یک زن جوان، چشم‌های او کاملاً باز است. لبه‌ی تیغ صورت تراشی به طرف یکی از چشمان او حرکت می‌کند. توده ابر کوچک از روی ماه می‌گذرد. لبه‌ٔ تیغ صورت تراشی، کُره‌ٔ چ...



فاخته دهان دوخته را من بر اساس زندگی محمد فرخی یزدی نوشته‌ام. بنا بر این اسناد و مدارک گوناگون را از نظر گذرانده‌ام. با این‌همه آنچه باید گفته شود این است که این یک متن نمایشی است و نه یک تحقیق یا تک‌نگاری اسامی تا آنجا که می‌شده درست است وقایع و تاریخ و رویدادها همه تا آنجا که اصول نمایش و امکانات اجرائی تئاتر اجازه می‌داده حقیقی و مستند است... پیش‌صحنه: روزنامه فروشی با لباسی ژنده و سرو وضعی ن...



سیا هپوش یک (سین 1) سیا هپوش دو (سین 2) سیا هپوش سه (سین ۳) سیا هپوش چهار (سین 4) سر خپوش (سین 5) همه جا تاریک است. در تاریکی صدای تنبک آغاز می‌شود (دام دادام). نور که می‌آید صفی مرد، گل به دست در پیشانی صحنه ایستاده‌اند. سین ۱ و ۲ و ۳و ۴ که سیاه‌پوشند و سین ۵ که لباس سرخ بر تن دارد. هر چهار سیاه‌پوش شاخه‌ای گل سرخ در دست دارند. سرخ‌‌پوش علامتی صلیب‌مانند حمل می‌کند که بر روی سطح افقی آن...



تاریکی مطلق نور آهسته‌آهسته بر صحنه می‌تابد مرد، که بالا‌تنه‌اش برهنه است، روی یک صندلی نشسته و زن با سشوار موهای او را خشک می‌کند. مرد: تو هم بیا! می‌گی چی‌کار کنم؟ این کار من! زندگی من! خوب تو هم بیا گوش کن، شرکت کن، من مال خودم تنها که نیستم! ما فقط حرف می‌زنیم و بحث می‌کنیم! تلفن زنگ می زند. سکوت. تلفن زنگ می‌زند. مرد: اگه بچه‌ها بودن بگو راه افتاده! مرد حوله را به دور خور می‌پیچد و از ا...



تاریکی مطلق نور آهسته‌آهسته بر صحنه می‌تابد مرد، که بالا‌تنه‌اش برهنه است، از گوشه و کنار اتاق اشیاء مورد نیاز زن را گردآوری می‌کند و آنها را به زن می‌سپارد که در میانهٔ چشم‌انداز و برچمداری تلاش می‌کند تا اسباب سفری شتاب‌زده را به مرتب‌ترین وجه ممکن بچیند. زن: به مجرد رسیدن برات خبر می‌فرستم. به هیچ‌کس لازم نیست بگی، حتی بچه. مرد: بچهٔ ۴ ساله این چیزا چه می‌فهمه. زن: ازش می‌پرسن مامانت کجاس،...



زمان: امروز مکان: جائی در غربت پهناور تبعید. پیش‌پرده در زیر یک تک‌نور و در کنار سایه‌روشن‌های لرزان آقای پایا که تن‌پوش رستم پوشیده است، در برابر یک آئینهٔ قدی و بر چارپایه‌ای نشسته، سرگرم گریم کردن چهرهٔ متفکر خویش است. از بیرون هم‌همهٔ تماشاگران خیالی به گوش می‌رسد. نوری موضعی سمت راست پیشانی چشم‌انداز را به‌تئریج روشن می‌کند. همراه با شتاب نور، موسیقی یک ترانه نیز از سکوت زشد می‌کند و او...



رستم: ویران شدم ای سرزمین خوف و خرافه، ای زادگاه مرگ. مرد دیگر ـ رستم ـ برمی‌خیزد. ضربه سنج. اسفندیار: مرگ. مرگ در چشم‌های من لانه آرد. (مکث) من بودم و آغوش رود. (مکث) گذر موذی آب بود و چشم‌های بسته من. (مکث) حس روئینه تن شدن بود و غربت ژرفای رود و …پوست پیکار من بود یا مار ماهی یا چگن؟ پری یا ابلیس؟ تنها موجه های ترس بود. (مکث) چشم‌های من باز نشد. و مرگ در چشم های من لانه آرد....



صحنه: کتابخانه یک خانهٔ ییلاقی در ناتینگهام شایر اشخاص: سیریل و ویویان سیریل (در حالی که از پنجره تراس به درون می‌آید): ویویان عزیزم خودت را تما م روز در کتابخانه محبوس نکن. ببین چه عصر دلپذیریست... بیا روی علف‌ها دراز بکشیم، سیگار بکشیم و از طبیعت لذت ببریم. ویویان: لذت از طبیعت! خوشحالم که بگویم کاملاً این توانایی را از دست داده‌ام... تجربهٔ شخصی من این است که هر چه در هنر بیشتر مطالعه می‌کنی...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۸۳ مقاله