غلامحسین ساعدی
یک نیمکت بزرگ با پشتی مجلل، و آن طرف پشتی تختی است ناپیدا، برای استراحت. پرده که باز میشود، صحنه خالی است. چند لحظه بعد، دو پای بزرگ بالای پشتی ظاهر میشود، و بعد صدای یک دهن دره بلند، و به دنبال، هیکل خپله و چاق حاکم که آرام بلند شده، همه چیز بخود بند کرده، سپر، حمایل، شمشیر، کمان، و یک طپانچه قدیمی. دوباره یک دهن دره، چشمان پف کردهاش را میمالد و چند مشت به سینه میزند، با تنبلی میخزد و خود را روی نیمکت میاندازد، لوازم و اشیائی را که به خود بند کرده، امتحان میکند، خاطر جمع میشود، یک مرتبه انگار به خود آمده با سوءظن اطرافش را نگاه میکند، به فکر میرود، چند لحظه این چنین میگذرد، حاکم خم شده طرف راست را نگاه میکند و سوت میزند، خبری نیست، خم شده، طرف چپ را نگاه میکند و سوت میزند، خبری نیست. با صدای بلند فریاد میزند: «هی!» خبری نیست، بلند میشود و با صدای بلندتر: « هی، هی!». چیزی در زیر نیمکت میجنبد، حاکم زانو میزند و پرده را بالا میبرد و با فریاد....
فایل(های) الحاقی
چشم در برابر چشم | cheshm dar barabare cheshm.htm | 51 KB | text/plain |