مهشید امیرشاهی
مست خواب میشنوم:<br /> ”اهالی محترم تهران!... اهالی محترم تهران!...“<br /> خوابم، هنوز خوابم، و در خواب حس میکنم که با صدایی ناآشنا بیدار شدهام که درد در سرم نشانده است. پلکها را تنگ میبندم، هم برای اینکه باورم بشود خوابم و هم برای اینکه درد سر را با فشردن پلک تخفیف بدهم.<br /> صدا باز بلند میشود:<br /> ”اهالی محترم تهران! از بامداد امروز برای حفظ آرامش پایتخت... “<br /> توی تخت نیمخیز میشوم، مینشینم، چشمهایم هنوز بسته و فشرده است.<br /> ”... حکومت نظامی اعلام شده است. از اهالی محترم...“ <br /> صدا همراه خوابآلودگی من دور میشود. کرخی کمخوابی و سردرد بیداری شتابزده، شدت میگیرد. ذهنم مِه گرفته است، اما زودتر از بدنم به تکاپو میافتد. کنجکاوم، حالا میخواهم صدا را یکبار دیگر بشنوم. درست شنیدم؟ حکومت نظامی از صبح امروز؟ گوش را تیز میکنم. به نظرم میرسد جای کلمات هنوز در فضای خیابان هست، اما صدا دیگر نیست.
فایل(های) الحاقی
در حضر | dar hazar.htm | 34 KB | text/plain |