در بالکن را باز کرد و دستش بی‌اراده کلید چراغ را جست. اثری از کلید نبود. به یادش آمد که بالکن خانه شان در تهران چراغ داشت. شب‌های گرم بی‌اختیار دستش بر کاشی‌های صاف گل‌بهی می‌نشست و بی‌آنکه نگاه کند، انگشت سبابه‌اش کلید کوچک چراغ را به‌طرف بالا فشار می‌د‌اد. دستش را از دیوار زبر به‌سرعت پس کشید. همین یک لحظه اما، هزاران تصویر را در ذهنش برانگیخت. ناباورانه به دیوار خاکستری بی‌چراغ و کلید نگریست تا مطمئن شود که خواب نمی‌بیند.<br /> به بالا نگاه کرد، آسمان را هاله‌ای از ابر تیرهٔ دلگیر فرو بلعیده بود. هنوز روز بود، اما آسمان حالت غروبی ابری داشت. سال‌ها بود که رنگ آبی آسمان را ندیده بود. اگر ابرها هم کنار می‌رفتند و خورشید در آسمان می‌تابید، باز هم رنگ آسمان به طوسی می‌ماند. شب نیز پردهٔ سیاه بر پیکر آسمان نمی‌کشید....

فایل(های) الحاقی

تاک‌های عاشق Takhaye ashegh.pdf 883 KB application/pdf