ولفگانگ برشرت
ناگهان از خواب بیدار شد ساعت دو و نیم بود فکر کرد که چرا بیدار شده است دلیلش را فهمید: کسی در آشپزخانه به<br /> صندلی خورده بود گوش خواباند صدائی نمیآمد بیش از حد خاموش بود هنگامی که کنارش روی تخت دست کشید آنجا را خالی یافت حالا میفهمید که چرا همه جا خیلی ساکت است: صدای نفسهای همسرش نمیآمد برخاست و کورمال کورمال به طرف آشپزخانه رفت آنها در آشپزخانه به هم برخوردند ساعت دو و نیم بود زن جسم سفیدی را در کنار گنجه آشپزخانه دید چراغ را روشن کرد آنها در لباس خواب رو به روی هم ایستادند نیمه شب بود ساعت دو و نیم در آشپزخانه<br /> روی میز آشپزخانه بشقابی قرار داشت فهمید که مرد برای خودش نان بریده است کارد هنوز کنار بشقاب بود و روی میزی خردههای نان ریخته بود وقتی شب ها میخواستند بخوابند زن رومیزی را تمیز میکرد هر شب اما حالا خردههای نان روی آن ریخته بود و کاردی آنجا قرار داشت احساس کرد که سرمای زمین آهسته از پاهایش بالا میخزد نگاهش را از بشقاب برداشت...
فایل(های) الحاقی
نان | nan.pdf | 85 KB | application/pdf |