علی آرام
غروب سرد پائیز میرفت تا در تاریکی شب گم شود و سوز هوا خبر از آمدن زمستان میداد. در خیابان ارگ مشهد که هنوز قلب شهر به حساب میآمد، جمعیت زیادی موج میزد. چراغهای پرنور فروشگاهها و مغارهها به همراه نئونهای رنگی سینماها با خاموش شدنهای متناوب، همچون ستارگان درخشانی نورافشانی میکردند.<br /> واکسی سیهچردهٔ چلاغی که کنج دیوار بانک ملی نشسته بود، چون دید از مشتری خبری نیست وسایلش را در جعبه چوبیاش گذاشت و با پای لنگان از پیادهروی خیابان بهسوی قهوهخانه عرب راه افتاد. آنجا را خیلی دوست داشت. روزهای اولی که با برادرش به مشهد آمده بود، یک روز با دوستش به این قهوهخانه رفتند، پس از آن همیشه خودش به تنهائی میرفت و دوسیخ کباب یا دیزی میخورد وقتی هم گرسنه نبود چند استکان چای مینوشید... .
فایل(های) الحاقی
واکسی (هفت داستان کوتاه) | waksy.pdf | 362 KB | application/pdf |