ساسان قهرمان
حالا مدتها از روزی که من و او با هم آشنا شدهایم میگذرد. همه قضایا هم در همان کافه اتفاق افتاد. او را میدیدم که پشت میزی کنار پنجره نشسته و پوشهاش را کنار دستش گذاشته و همانطور که با پیک تکیلا یا بطری آبجو بازی میکند به عبور و مرور مردم در خیابان چشم دوخته و گاهی هم چند خطی مینویسد و من، تنشه اینکه بدانم به چی فکر میکند یا چی مینویسد. این کنجکاوی از کجا سرچشمه میگرفت؟ انگار اگر میتوانستم به او نزدیک شوم میتوانستم به سرنوشت خودم پی ببرم. از طرف دیگر، کمکم یکجور مهر و کینه توأمان نسبت به او در من بهوجود آمده بود. هم انگار آشنایم بود و دوستش داشتم و هم بیرحمانه دلم میخواست آزارش دهم و آرامشش را به هم بریزم. حالا دیگر مدتها از آن دوران میگذرد. حال من هنوز کاملاً خوب نشده. شاید تا مدتها بعد هم نشود. ولی دیگر آرام شدهام. حملههای عصبی دیگر به سراغم نمیآید. با اینهمه هنوز ضعیفم. هنوز خوب نشدهام.<br /> شبها چراغ را که خاموش میکنم، تا چند ثانیه چیزی نمیبینم. ولی بعد که چشمم به تاریکی عادت میکند راهم را به طرف تخت پیدا میکنم. چشمهایم را میبندم، یکدفعه در سرم چیزی تکان میخورد. انگار همه خوابها و قصههای عالم یک دفعه به مغزم هجوم میآورند و در کاسه سرم میچرخند. روتختی را پس میزنم، چراغ رومیزی را روشن میکنم و سراسیمه قلم و دفتری برمیدارم. اما تا قلم را روی کاغذ بگذارم همهشان گریختهاند. مثل خوابی که با تمام جزئیاتش به سراغت آمده باشد و چشمت را که باز کنی، ناگهان گم شود. میدانی که بوده، اما میرود.
فایل(های) الحاقی
کافه رنسانس | kafeh ronesans.pdf | 1,122 KB | application/pdf |