بهنام رمضاننژاد
نگاهی در آینه انداخت. چشمانش به چشمهای درون آینه افتاد . همیشه ادعا میکرد از نگاه میتواند پی به درون افراد ببرد. به مردمکهای آبی چشمان درون آینه زل زد. نفهمید چرا وقتی سعی کرد ذهنیات صاحب چشم ر ا بخواند بغض عجیبی گلویش را گرفت.<br /> از ترس این که بغض به گریه بپیوندد آینه را در کیف انداخت. سعی کرد این مانع که راه گلویش را بسته فرو دهد. و اما بغض دو دستی چنگ انداخته بود به هیچ وجه قصد پائین رفتن نداشت.<br /> کیف را روی دوشش انداخت. برای این که اشک از چشمانش پائین نیاید سرش را بالا کرد و لحظاتی به آسمان نگریست. و با لحنی که انگار میخواست کسی که عزیزترین کسش مرده را آرام کند بهخود گفت: ”آروم.... آروم.... زندگی همینه“ از جا در رفت و غرید: ”لجنه و کثافت.“ و با حسرت اضافه کرد: ”کاش میشد حالا که همهمون تا زانو تو این لجنیم لااقل تا گردن توش فرو نریم... کاش میشد.“<br /> بغض را فراموش کرد. یعنی سعی کرد فراموش کند. اگر میشد. از گوشه پیادهرو خود را به لب جوی رساند. خیلی سعی کرد تا یک قدم جلوتر برود. دلش بهانه میآورد. مگر چند سانتیمتر فاصله بود بین پیادهرو جاده. همهاش یک جوی.... بیشتر نمیشد. خم شد که بند کفشش را ببندد. اما بندها که بسته بود.... پس به چه ور میرفت؟<br /> بندها را باز کرد و دوباره بست. دستش را به درخت بغل دستش گرفت و برخاست. سعی کرد این مسافت کوتاه بین پیادهرو و جاده را بپیماید اما احساس میکرد که درخت دستش را ول نمیکند یا شاید هم او درخت را! چشمهایش را بست. مصمم شد. خود را از پیادهرو کَند تا بتواند از جوی رد شود و لب جاده بایستد. انگار تمام جانش را گذاشت تا بتواند از<br /> جوی رد شود. وقتی لب جاده ایستاد خسته بود. دلش میخواست فرار کند اما دیگر اختیار با خودش نبود. باید همین راه را میرفت.<br /> با چه رویی برمیگشت خانه.<br /> آستین روپوشش را بالا زد و نگاهی به ساعت انداخت بر عکس همیشه که از حرکت تند عقربهها مینالید اینبار حرکت بیوقفه عقربهها برایش معنائی نداشت. چشم دوخت به جاده.
فایل(های) الحاقی
آسمان هم خواهد گریست | aseman ham khahad gerist.pdf | 50 KB | application/pdf |