سری به پشت چرخانده است: دشت فراخ؛ باریک‌راهِ دهکده تا جاده؛ طرح لغزانِ دهِ پشتِ موج تَف. پلکی می‌زند. فراز پشتهٔ جاده را به سختی بالا کشیده است؛ توی گودی کنار جاده از نفس افتاده است؛ کیف دستی‌اش را همان‌جا، کنار پا، به زمین گذاشته است؛ کلاه تمام لبهٔ سیاه را از سر برداشته است؛ با دستمال سفید (که حالا پای تک‌درخت کنار جاده پهن می‌کند) عرق دور سرش را گرفته است.<br /> این‌که بادی به موهای جوگندمی‌اش می‌نشیند، نمی‌شیند.<br /> رفته است هفتاد و یک مرد را شمرده است؛ صد زن، و سیصد بچه را شمرده است؛ چهارده خروس و پنجاه مرغ را، سه اسب و شش گاو را، و صد اتاق را در پنجاه و هشت خانه شمرده است؛ و برگشته است که زیر تنها درخت این حوالی منتظر اتوبوسی بنشیند که پیش از رسیدنش باید صدایش را از پشت تپه بشنود: تپه‌ای که جادهٔ خاکی کم‌رفت و آمد دور گردنش پیچ می‌خورد و واپیچ می‌خورد، می‌آید، از تک‌درخت می‌گذرد، به نشیب می‌نشیند و گم می‌شود. هوا آتش می‌زند.<br /> درخت کم‌سال برگ‌سوخته است؛ سایه‌ای هم که دارد، از پا و دامنش دورتر پهن است.<br /> پیرمرد تکیه‌دادن را به توی سایه بودن ترجیح داده است، و روی دستمال کوچک سفید، پای درخت، نشسته است: یک پایش را دراز کرده است، پای دیگر را از زانو خم. یک دستش را با کلاه تمام لبه روی زانوی خم‌شده‌اش گذاشته است، دست دیگرش را روی کیف سرشماری. پلک بسته نبسته، یاد یک تابستان گرم دیگر، بی‌دلیل، به‌دلیل گرما، تار می‌تند.

فایل(های) الحاقی

در همسایگی حوض کاشی پادشاهان dar hamsayegie hoze kashie padeshahan.pdf 318 KB application/pdf