متنی برای اجرای نمایشی<br /> افراد بازی : <br /> مانا<br /> سارا<br /> سپهر<br /> شهردار<br /> خورشید <br /> لباسهایی در وسط صحنه . پارچه ای به صورت دایره آنها را احاطه کرده است. موسیقی . بازیگران وارد صحنه می شوند. و در دایره ای دور پارچه راه می روند . حالتها ی مختلف مثل ترس ، شادی ، خنده ی بلند ... یکی از آنها مرتب به پشت سر خود نگاه می کند ، انگار دارد تعقیب می شود. با سریع شدن موسیقی قدمها نیز سریعتر می شود و حرکات نیز. به داخل دایره می افتند . هر یک تلاش می کند تا از آن بیرون بیاید. سرانجام هر یک لباسی می پوشد . همه بجز شهردار از صحنه بیرون می روند . شهر دار به پشت یک تریبون می رود .<br /> شهردار : امروز ملت ما در برابر پرسشی تاریخی قرار دارد. رهایی یا ادامه ی مناسبات کمرشکن ضد انسانی . سالهای رنج و فقر و کشتار و اختناق ، مجموعه تجاربی هستند که گذشته و حال ما را تشکیل می دهند. ملت ما در طول تاریخ بدون داشتن فضای لازم برای رشد طبیعی خود و فقط با تنفس مصنوعی در قید حیات مانده است . البته گهگاه جنبشهایی برای دوران کوتاهی آزادی نسبی را برای ما به ارمغان آورده اند . ولی زهی خیال باطل. عمر این جنبشها آنقدر کوتاه بوده که نتوانسته امکان تجربه ی آزادی را برای ما فراهم آورد. بر عکس عمر نظامهای استبدادی آنقدر طولانی بوده که تجربه ی پرواز را برای ما غیر ممکن ساخته . ملت ما آنقدر خسته است که امروز اگر حتی آزادی ناگهان بر او نازل شود نمی داند شاد باشد یا غمگین. چرا که آزادی وقتی رسیده که دیگر او را نه بال و پری هست و نه توانی. سرزمین ما ویرانه است و باید از نو ساخته شود. بازسازی این سرزمین وظیفه ی هیچکس نیست ، جز من و شما. هر چند خسته ایم. هر چند که دیگر توانی برایمان باقی نمانده است . نویسندگان بنویسند ، تاریخ نویسان ثبت کنند، چرا که امروز بیش از هر زمان دیگر به تفکر خلاق و سازنده نیازمندیم. دیگر از یاس و دلسردی نگویید. امروز از امید بگویید که بیش از هر زمان راهگشاست. دیگر از مرگ نگویید. امروز زندگیست که پیش روی ماست. سیاه از تن بیرون کنید. سرخ بپوشید ، به احترام خونهایی که ریخته شده و به یمن شهامت و اعتماد به نفس ملتی که قرنها شرمسار تاریخ بوده است. خیابانها را چراغانی کنید. شاد باشید. به فرزندانتان بگویید که چه بوده و چه شده و چگونه اینچنین شده ، تا گمان نکنند که همیشه همین بوده است. امروز شرمزدگی از تاریخ خطاست . مطمئن باشید که پیروز خواهیم شد و یقین بدانید که آینده چشم به تک تک ما دوخته است . به امید پیروزی . متشکرم . <br /> کاغذهایش را جمع می کند و از دستش می ریزند. خم می شود تا آنها را بردارد . دوباره می ریزند. به ساعتش نگاه می کند . از جمع کردن کاغذها منصرف می شود و با سرعت از صحنه خارج می شود. سپهر وارد صحنه می شود. متوجه کاغذها می شود. آنها را برمی دارد و مشغول خواندن می شود. خورشید با فانوسی در دست وارد صحنه می شود. سپهر متوجه او می شود. <br /> سپهر : تویی ؟ خوشحالم می بینمت. بیا ، ببین چی پیدا کرده ام . باز هم یک متن سخنرانی دیگه. به این می گن تمرین دمکراسی. همه دارن با هم مسابقه می دن و بجای تمرین خود دمکراسی ، تمرین سر هم بافی کلمات در مورد دمکراسی می کنند. : بشتابید ، بشتابید . لحظه ی تاریخی فرا می رسد. زندگی زیبا می شود. ملت ما بیدار می شود. همه بال در می آورند و همچون پرندگان پرواز می کنند . البته باید حواسمان باشد که هنگام پرواز با یکدیگر تصادف نکنیم و صد البته باید دقت کنیم که محصولات و فرآورده های شرکت میهنی آزادی را استفاده کنیم تا رهایی مان چند برابر بشود و خدای ناکرده بالهایمان را به کسی قرض ندهیم که بعدا بهمان پس ندهد و منکر وجود بال بشود !“<br /> سپهر کاغذها را به طنابی که کاغذهای دیگری نیز بدان وصل هستند ، آویزان می کند و ادامه می دهد :<br /> اینها را هم به نفع شرکت تولید کاغذ اضافه می کنیم به اسناد ملی بی شنونده و بی خواننده ! می بینی ، خورشید خانم ، تمام زندگی یک بازیه و ما بازیگران ناشی صحنه. فکر می کنند شرایط تغییر می کنه ، بدون اینکه اونا مجبور بشن کوچکترین تغییری بکنند. همه درگیر یک نمایشند : قدرت نمایی. وقتی نماینگان فکری یک ملت اینا باشن ، پس وای به حال اون ملت. خورشید خانم ، باید برم. باید خودم را برای نمایش جدیدم آماده کنم. نمایشی برای چهار تا و نصفی تماشاگر که آخرش ازم بپرسند : “راستی پیام شما در این نمایش چه بود؟“ ، “ چی می خواستید بگید؟ “ . ملتی که فقط یک پیام را دوست داره بشنوه. پیام “بی خیالش“ و “بشکن بزن“ و “ یه قر بده“ . و یا این پیام چطوره : “ از این نمایش نتیجه می گیریم که بهتر است در شهرک غرب خانه بخریم و نه در جماران... “ ، “ اگه می خوای شرکت بزنی ، بهتره قبلا گاوبندیهات رو با مقامات مربوطه کرده باشی “. مردم راه حل می خوان و گویا خودشون راه حل قضایا را پیدا کرده اند. آخ ، چی گم خورشید خانم. این آخرین نمایشی است که کار می کنم . برای همین اسمش را گذاشته ام “بازی آخر“. خداحافظ ، خورشید من. خداحافظ.<br /> سپهر از صحنه بیرون می رود. خورشید شمعهایی را در صحنه روشن می کند. فانوس را بر می دارد و عقب عقب می رود که از صحنه خارج شود. سارا باچمدانی در دست پشت به او وارد صحنه می شود. از پشت به هم می خورند . چمدان سارا از دستش می افتد و تعداد زیادی عکس از آن بیرون می ریزد. <br /> سارا : تو ، تو کی هستی ؟ <br /> خورشید سعی می کند با حرکت سر و دست با او حرف بزند . زن سعی می کند تا بفهمد خورشید چه می گوید . اول شمعها را نشان می دهد. بعد فانوس را و بعد خورشید سیاهی را که پشت سرشان آویزان است نشان می دهد و تصویری از آن را با انگشتانش در فضا ترسیم می کند. <br /> سارا : نور ؟ روشنایی ؟ خورشید؟<br /> خورشید به خوشحالی سرش را به علامت تایید تکان می دهد.<br /> سارا : اسم من ساراست . می فهمی ؟ سارا . من دنبال خواهرم می گردم . اسمش ماناست . مانا رازقی . می شناسیش؟<br /> خورشید به عکسهای ریخته شده نگاه می کند. عکسی را بر می دارد و به سارا نشان می دهد. <br /> سارا : آره ، خودشه. من را ببر پیش خواهرم مانا !<br /> عکسها را جمع می کنند و از صحنه خارج می شوند . مانا با ضبط کوچکی در یک دست و سیگاری در دست دیگر وارد صحنه می شود. . <br /> مانا : امروز شانزدهم فروردین ، برابر با پنج آوریل ، ساعت نه شب است. مکان : نامعلوم. دقیقا سه ماه است که دارم تلاش می کنم ، تمام منابع موجود در مورد زنان متفکر میهنم را جمع آوری کنم. شاید این جستجو بنحوی دلایل شخصی داشته باشد. مثل این می ماند که بدنبال شناسنامه یا گذشته ی خود بگردی . منابع زیادی وجود ندارد ، و چون مثل هر بخش دیگری از تاریخ ما اطلاعات موجود در این مورد بر حسب مصلحت زمانه ، تحریف شده است ، پیدا کردن و شاید حدس زدن واقعیت، کار آسانی نیست.

فایل(های) الحاقی

بازی آخر bazie akhar(ok).htm 195 KB text/plain