يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. يک نفر درويش بود در يکى از دهاتهاى اصفهان، جانم آقام که شما باشيد. براى شما بگم: اين درويش هميشه در جستجو بود که يک نفر شاگرد براى خودگير بياورد ممکن نمىشد تا يکى از روزهاى روز مىآمد. توى کوچه چند نفر بچه را ديد مشغول تيلهبازى هستند.
يکى از اين بچهها را درد بهقدرى زيرک و چابک مىباشد که نهايت ندارد. جلو رفته پرسيد: اين بچه اسم شما چيست؟ بچه اظهار کرد: اسم بنده حسن مىباشد. درويش: در نزد من شاگرد مىماني؟ حسن: بنده از مادرم اجازه ندارم از مادرم اجازه حاصل فرمائيد حاضرم. درويش: منزل شما کجاست؟ بيا تا به اتفاق رفته از مادرت اجازه شما حاصل نمايم.
آمدند تا رسيدند دم در خانهٔ حسن. در را زده مادر حسن آمد درويش سلامى کرده گفت: اى مادر از کوچه عبور مىکردم حسن را ديدم گفتم که حسن در نزد من شاگرد مىمانى اظهار کردند اگر مادرم اجازه بدهد حاضرم. حالا بفرمائيد که شما ميل داريد که حسن را بنده شاگرد براى خودم ببرم؟ مادر حسن: البته مبلغى حقوق جهت حسن مقرر فرمائيد حاضرم.
درويش: مىخواهم حسن را يک سال شاگرد براى خودم ببرم. بفرمائيد در يک سال چقدر حقوق جهت حسن تقديم دارم؟ مادر حسن اظهار نمود: بيست تومان. درويش قبول کرده ده تومان داده و ده تومان ديگر ار هم قرار شد پس از شش ماه مسترد دارد و دست حسن را گرفته از مادر حسن خداحافظى کرده از ده بيرون آمدند.
رفته رفته آمدند يک نيم فرسخى که از ده جدا شدند درويش ديد يک الاغى مىآيد بار او مرغ و خروس است. گفت: دانهاى دو قران. جانم آقام که شما باشيد به شما بگم. درويشه يک دانه مرغ خريد. حسن را صدا کرد و گفت: حسن بيا مرغ را بگير.
اما حسن پاهاى او را قايم بگير در نرود. حسن گفت بلي. رفتند تا رسيدند سر يک چشمه. درويش گفت: حسن بيا اين مرغ را سر اين چشمه پخته ناهار را اينجا بخوريم. حسن گفت: خيلى خوب. درويش: حسن حالا بگو ببينم مىتوانى مرغ را درست کني؟ حسن گفت بلي.
حسن فورى پر و بال مرغ را کنده انداخت تويِ ديگ زيرِ ديگر ار آتش کرده مشغول سوزاندن شد. درويش گفت: حسن، حسن گفت: بلي. درويش: پس من بروم توى اين ده که نزديک است قدرى نون گير آورده بيايم ناهار بخوريم. حسن گفت: باشد. درويش رفت براى ده. بشنو از حسن زيرِ ديگ را سوزانده مرغه خوب پخت. حسن ديد درويش دير کرد. از طرفى هم خيلى گرسنه بود.
حسن ديد علاجى ندارد درِ ديگ را بلند کرده يک رانِ مرغ را حسن کنده خورد. بعد از خوردن رانِ مرغ ديد درويش مىآيد. آمد آمد تا رسيد. گفت: حسن مرغ پخته يا نه؟ حسن گفت: نمىدانم. درِ ديگ را بلند کرده ديد پخته آوردند مشغول خوردن شدند. درويش هرچه نگاه کرد يک پاى مرغ را نديد. به حسن گفت: حسن يک پاى مرغ نيست. حسن گفت: شايد يک پا داشته.
درويش گفت: ممکن نيست مرغ يک پا داشته باشد، من تا به حال نديدهام. حسن گفت: شايد اين مرغ تازه درآمده باشد شما نديدي. درويش گفت: حسن من به تو گفتم پاهاى مرغ را قايم بگير در نره، چرا نگفتى يک پا نداره؟ حسن گفت: شما گفتى پاى مرغ را بگير در نره من هم گرفتم در نرفته که مگر به من گفتى ببين چند تا پا داره. درويش: خيلى خوب بيا حالا ناهار بخوريم حسن جلو آمده دو سه لقمه که خورد درويش دست حسن را گرفته گفت: حسن بگو ببينم مرغ دو تا پا داشت يا يک پا؟ حسن گفت: يک پا. درويش گفت: يک پا؟ گفت: بلي.
گفت: پس ناهار نخور. گفت: نمىخورم. جانم آقام که شما باشيد حسن ناهار را نخورده گرسنه به سر برد تا شام رسيد. مرغى که ظهر نصف او را درويش براى شام نگه داشته بود آوردند مشغول شدند به خوردن. باز دو سه لقمه که حسن خورد درويش دست حسن را گرفته گفت: حسن مرغ چند پا داشت؟ گفت: يک پا. درويش گفت: يک پا؟ گفت: بلي. گفت: شام نخور. حسن گفت: نمىخورم. چه درد سر بدهم حسن آن شب را هم بىشام گرسنه خوابيد تا صبح شد.
صبح از آنجا حرکت کردند رفته رفته رسيدند به نزديکيِ شهر اصفهان. شب را آنجا مانده درويش گفت: حسن فردا يک ناهار خوبى مىخوريم غصه نخور. آقام که شما باشيد شام به ميان آمد باز دو سه لقمه خوردند باز درويش مچى از حسن گرفت: بگو ببينم بالاغيرتاً مرغ چند تا پا داشت؟ حسن گفت: درويش ببين دو قران دادى چقدر ما را اذيت مىکني. گفتم مرغ يک پا داشت حالا هم مىگويم يک پا داشت. درويشه گفت: شام نخور. خيلى خوب نمىخورم. اما درويش دو قران دادى يک مرغ خريدى مىخواهى ما را از گرسنگى بکُشي، پدر ما را مىخواهى در آري.
آقام که شما باشيد به شما بگم صبح شد بعد از خوردن چاى درويش يک قوطى سرمه درآورد حسن را صدا کرد از آن سرمه به چشمهاى حسن کشيده گفت: مىروى توى شهر عمارتِ پادشاه را پيدا مىکنى مىروى توى آشپزخانه پادشاه ظهر آشپزه ناهار را مىَکشه صدا مىکنه: آشپزباشى بيا ناهار را ببر. ميرى جلو مجموعه ار مىگذارى روى سرت. راهت را مىکشى مىآورى اينجا تا امروز يک ناهار خوبى بخوريم. حسن روانه شد براى شهر آمد و آمد تا رسيد به شهر. حسن خيال کرد گفت نباشه برم گير بيفتم پس اول برو يک جا که مانعى ندارد ببينم چطور است بعد بروم به عمارت پادشاه.