يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. در زمان قديم يک زن و شوهرى بودند خيلى بىبضاعت. زد و زنِ او حامله شد نزديک وضع حمل او شد. به شوهر خود گفت: برو پى ماما. شوهره رفت پيش ماما که خواهش کرده او را بياورد تا زن او را بزايد. نگو درد اين زن بدبخت شدت کرد و کسى هم نبود او را بزاياند، گريه و زارى مىکرد. يک دفعه ۵ [پنج] شش نفر زن از عالمِ غيب پيدا شدند او ار بردند روى خشت و يکى پسنشين شد و يکى پيشنشين، يکى آب حاضر کرد و يکى مشغولِ کار بودند تا اينکه بچه به دنيا امد و خدا يک دختر به او داد. آنها گفتند که حالا دنيا آمده پس هر کدام از ما که حسنى داريمن به اين بچه مىدهيم.
يکى گفت حسن من خوشگلي، خوشگلى خودم را به او مىدهم. يک گفت من وقتى که گريه مىکنم مرواريد از چشمم مىآيد به او مىدهم. يکى گفتش هر وقت که من خنده مىکنم از دهن من يک دستهٔ گل مىافتد بيرون من آن را به او مىدهم. يکى ديگر گفت هر وقت که من راه مىروم زير پام يک خشت طلا يکى نقره مىشود، آن حسن را هم به او مىدهم. يکى گفت من لطافت و ظرافت و دندان مرواريد و گيس طلا و نقره خودم را به او مىدهم. يکى گفت من از وقتى که شوهر کردهام هميشه هفتهاى يک مرتبه شبهاى جمعه دختر مىشوم اين حسن خودم را به او مىدهم. بالاخره آقا جونم که شما باشيد تمام خوشگلى و جمال و کمال را به او تمام کردند و فوراً غيب شدند. شوهر او که آمد به منزل ديد زن او زائيده يک بچه مثل پنجهٔ آفتاب. خوب و خوش مشغول زندگانى بودند تا اينکه دختر رسيد به ۱۵ سال و در اين مدت اين مرديکه بيچاره ثروتمند شد و يک تاجر خيلى معتبر شده بود هر وقت اين گريه مىکرد به جا اشک چشم او مرواريد مىريخت، هر وقت خنده مىکرد يک دسته گل از دهن او مىافتاد بيرون و در موقع راه رفتن هم زير پاى او يک خشت طلا بود يکى نقره، تا اينکه روزى اين دختر با خاله و مادر خودش رفته بودند به روضهخواني. پسر پادشاه همه اين جمعيت را از زير چشم خود مىگذراند تا اينکه رسيد به اين دختر ديد بهقدرى وجيه بود که پسر پادشاه يک دل نه صد دل عاشق او شد.
درست نگاه کرد ديد وقتى که او گريه مىکند مرواريد از چشمهاى او مىريزد و هر وقت که خنده مىکند دسته گل از دهن او مىافتد بيرون و آنقدر پسر پادشاه شيفته او شده بود يک حدى براى او نمىشد گذاشت و آنقدر مانند در آنجا که دختر وقتى که خواست برود بيرون از آن مجلس همراه او آمد بيرون ديد که بالاتر از همه اين هنرهاى او، زيرپاى او هر قدم که برمىدارد يک خشت طلا است و يکى نقره. تا دم منزل او آمد تا اينکه منزل او را پيدا کند که فردا خواستگار فرستاده او را بگيرد. فردا شد خواستگارها آمدند که او را ديده بگيرند. براى پسر پادشاه. مجلس عقد و عروسى را جارى کردند. دختر را سوار درشکه کردند و خاله او هم و دخترخاله ساق دوش او بودند و در يک درشکه نشسته بودند. خاله از بس که با اينا بد بود از حسودى که داشت قدرى گندوم شاهدونه دست کرده بود و يک کوزه هم آب همراه خودش برداشته بود (مادر دختر وقتىکه عوسى مىکند مرسوم نيست که همراه دختر برود منزل داماد) در بين راه هى به او گندوم شاهدونه داد که بخورد در بين راه گندوم شاهدونهها اب کشيد. آب از خالهٔ خودش خواست. خاله گفت: من به تو آب مىدهم در صورتىکه تو به من يک چشم خودت را بدهي.
دختر بيچاره از بيس که تشنهاش بود قبول کرد يک چشم خودش را داد به او. باز قدرى که رفتند باز آب خواست. باز او هم گفت: يک چشم ديگر خودت را بده. با کارد آن خالهٔ بىانصاف هر دو تا چشمهاى او را بيرون آورد و رسيد به نزديک منزل پادشاه. دختره را انداخت توى يک چاه و دختر خودش را برد پيش پسر پادشاه و پسر پادشاه او را غلغلک داد مادر او يک دسته گل فورى انداخت توى دامن او. پسر پادشاه کارى کرد که گريه کند تا ببيند مرواريد از چشمهاى او مىريزد يا نه. قدرى هم مرواريد مادر او که جمع کرده بود فورى از پشت سر او ريخت توى دامن او. بالاخره پسر پادشاه از اين وضعيت کسل شد. فهميد که دروغ است. آمديم سر دخترى که توى چاه افتاده بود. مردى مياد که آب از توى چاه در بياورد ديد صداى گريه مىآد ناله مىآد. درست گوش داد ديد صداى يک دختر بچه است صدا زد اى بابا تو جِنّي، تو آدمى و انسانى کى هستي؟، دلو خودش را انداخت پائين به گفته دختر، دتر دلوِ او را پر از مرواريد کرد گفت بکش بالا مرديکه کشيد بالا ديد پر از مرواريد است. مرواريدها را خالى کرد. خوشحال شد طناب را انداخت توى چاه دختر ار آورد بيرون. ديد بيچاره دو تا چشم ندارد او را کول گرفت بود منزل خودش پسر پادشاه از درد عشق آن دختر و دختر هم از فرط عشق او مىسوختند تا اينکه زمستان شد و هيچ گل پيدا نمىشد (فقط گل داودى در فصل زمستان پيدا مىشود) ولى بهقدرى هوا سخت سرد بود که تما گلها را سرما زده بود به پيرمرديکه ياد [داد] که اين دسته گل را بردار ببر دمِ منزلِ پادشاه داد بزن: يک دسته گل داريم و هر که خواست از تو بخرد نفروش و بگو که يک چشم بده تا دسته گل را به تو بدهم و او آمد دم قصرِ پادشاه داد زد: يک دسته گل داريم خاله که آمد دم در هر جه خواست آن را از او بخرد او نداد گفت يک چشم بده تا به تو بدهم. خاله مجبور شد که او [آن] را بگيرد و يک چشم به او بدهد و دسته گل را بگيد.
چشم را مرديکه گرفت آورد منزل داد به دختره. دختره با آب دهن خودش ماليد به دور چشم خود خدا هم او را شفا داد و صاحب چشم شد. باز فردا که شد باز يک دسته گل که از دهن خودش مىافتاد فرستاد. باز در منزل پادشاه و آن هم به همان ترتيب داد به خانه و يک چشم ديگر دختر را که داشت به او داد و آورد منزل به دختر داد. آن يکى را هم به همان ترتيب گذاشت به چشم خودش و با آب دهن ماليد دور چشم او و اين يکى چشم او هم خوب شد. خوشحال و خرم گرديد اين مرديکه هم که خيلى بيچاره بود از مرواريدهاى چشم او و خشت طلا و نقرهاى که در زير پاى او پيدا مىشد. ثروتمند شد. باز موقع روضهخوانى پسر پادشاه رسيد پسر پادشاه هم در جاى خودش نشسته بود و با چشم تمام زن و مرد را نگاه مىکرد. ديد همان دختر آنجا نشسته است باز همان عشقى را که داشت در قلب خودش فوراً قلب او به طپيدن گرفت و باز همراه او آمد بيرون ديد وضعيت او اين دختر مثل همان دختر است تا دم درب منزل دختر رفت و فردا خواستگار فرستاد دختر را عقد کرد براى خود او. دختر را فردا با يک جلال آوردند منزل. خاله تا او را ديد غش کرد و افتاد. از اين وضعيت خيل مادر و دختر کسل بودند. پسر پادشاه از دختر پرسيد. از اول تا به آخر براى او نقل کرد. پسر پادشاه امر کرد تا دو تا قاطر چموش آوردند و گيسهى مادر و دختر را بستند به دُم قاطر ول کردند. آنها را در بيابان تيکه بزرگ آنها همان گوش آنها شد. آنها هم خوب و خوش مشغول زندگانى شدند.
پسر پادشاه ديد از همه بهتر اين دختر حسنى که داشت اين بود برخلاف تمام زنها شبهاى جمعه دختر بود و اين کار و گل که از دهن او مىآمد از همه بهتر بود زيرا که پسر پادشاه از تمام مردم ثروتمندتر بود و محتاج پول و جواهر نبود ولى دختر بودن هر شب جمعه او و دستهگل از دهن او مىافتاد در موقع خنده در هر وقت که باشد بهتر بود. خوب و خوش زندگانى مىکردند که آنها آنجا بودند که ما آمديم. الهى همانطورى که پسر پادشاه به مرادِ دلِ خودش رسيد شما و ما هم برسيم. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونهاش نرسيد. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود. قصه ما تمام شد.
در آخر قصه راوى چنين نوشته است: اقتباس از گفتههاى خدمه خودم محض تنهائى و خستهگى روح من در شب چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۱۲ بالاى سرم نشست و شروع کرد به گفتن من هم با يک شوق و ذوقى مشغول گوش کردن بودم که خواب مرا گرفته فردا در موقع بيکارى آن را براى دوست عزيز خودم آقاى هدايت نوشته تا در کلکسيون قصههاى خودش گذارده و در ضمن چاپ کردن ما را معروف کند. امير ابراهيمى ۲۵/۵/۱۲ توضيح: بعد از گذشت ۶۵ سال فرستنده داستان را خوانندگان شناختند.
اصل داستان روى کاغذ خطدار امتحانى با جوهر آبى در رو و پشت صفحه نوشته شده است. بالاى صفحه در طرف راست راوى نوشته است: تقديم گرديد به دوست شفيقم آقاى هدايت ۲۵ مرداد ۱۳۱۱۲