يک پيرمردى بود سه دختر داشت. دختر بزرگ او گفت: ”اى پدر من چرخ نخ‌ريسى مى‌خواهم“ گفت: ”بابا غصه نخور برايت مى‌خرم.“ پول برداشت و روانه شد که برود و براى دختر خود بخرد. يکى به او رسيد و گفت: ”کجا مى‌روي؟“ پيرمرد گفت: ”چه کار داري؟ مى‌روم يک چرخ خودريس براى دخترم بخرم“ گفت: ”من دارم“ پير چرخ را از آن جوان گرفت و براى دختر آورد. دختر ميانه‌اش گفت: ”من هم يک گوشواره ياقوت مى‌خواهم.“ پدرش گفت: ”غصه نخور براى تو هم مى‌خرم“ پيرمرد روانه شد که برود گوشواره بخرد در راه مردى به او رسيد گفت: ”کجا مى‌روي؟“ گفت: ”مى‌روم يک گوشواره براى دخترم بخرم.“ گفت: ”من دارم“ آن مرد گوشواره را فروخت به پيرمرد و پول آن را گرفت و رفت پيرمرد گوشواره را داد به دختر خود. دختر کوچک او گفت: ”من هم يک خوشه اشرفى مى‌خواهم.“ پدر اوگفت: ”براى تو هم مى‌خرم“ پيرمرد پول زيادى برداشته که برود براى دختر خود خوشه اشرفى بخرد. در راه يکى به او رسيد گفت: ”اى پيرمرد کجا مى‌روي؟“ گفت: ”مى‌روم يک خوشه اشرفى براى دخترم بخرم“ گفت: ”پشت کوه يک درختى است که خوشه اشرفى دارد و يک ديو در زير آن درخت خوابيده، يک طشت طلاى بزرگى در زير آن درخت است، هر خوشه که به چينى در آن طشت مى‌ريزد. اگر سه خوشه چيدى و ديو بيدار نشد، هر قدر که بخواهى مى‌چينى و سر بازار که مى‌رسى يک دکان قصابى است، دو شقه گوشت مى‌خري.“ پيرمرد گفت: ”چرا گوشت بخرم؟“ گفت: ”براى اينکه سر بازار مى‌رسى دو شير هستند. اگر گوشت به آنها ندهى و رد شوى تو را پاره مى‌کنند.“ پيرمرد به دکان قصابى که رسيد دو شقه گوشت خريده يک شقه‌اش را به يک شير داد و شقهٔ ديگر آن به آن يکى ديگر داد و رد شد. همين‌که به درخت اشرفى رسيد ديوى ديد که زير درخت خوابيده. سه خوشهٔ اشرفى چيد بيدار نشد.


بنا کرد به اشرفى چيدن. يک وقت ديو بيدار شد گفت: ”اى آدمى‌زاد اينجا چکار مى‌کني؟“ پيرمرد لرزان شد و هيچ نگفت. ديو پرسيد: ”چند دختر داري؟“ گفت: ”سه دختر.“ ديو رفت به‌قدر يک من خرما آورد و گفت: ”اين خرما را مى‌خورى و هسته‌ آن را در اين جيبت مى‌گذاري.“ ديو آهسته يک حب آتش در جيب او انداخت و خرما را به او داد. پيرمرد خرما را در راه مى‌خورد و هسته آن را در جيبى که ديو آتش ريخته بود مى‌کرد و مى‌رفت تا به خانه رسيد. ديو رخت درويشى پوشيد و دنبال هسته خرما آمد تا به خانه پيرمرد رسيد و درويشى مى‌خواند. دختر بزرگ آمد و يک سينى پر از شام براى او آورد. درويش مى‌گفت: ”پيش‌تر بيا.“ هر چه دختر پيش مى‌رفت ديو مى‌گفت ”پيش‌تر بيا“ تا او را به فريب برد در خانه خود و صد درم پنبه به او داده گفت: ”بريس.“ و يک گوش ماهى داد گفت: ”بخور“ و خود او به شکار رفت. دختر پنبه را رشت و گوش‌ماهى را در زير هاونگ پنهان کرد. ديو آمد گفت: ”پنبه را رشتي.“ دختر گفت: ”بلي“ گفت: ”گوش‌ماهى را هم خوردي؟“ گفت: ”بله“ ديو صدا آمد گوش‌ماهى را برداشت و دختر را کشت و خورد باز هم آمد در خانه پيرمرد و درويشى خواند. گفتند ديروز هم يک درويشى آمد و دختر ما را برد. دختر ميانه گفت: ”حالا چيزى براى او ببرم شايد درويش دعا کتد و خواهر من پيدا شود.“ يک سينى شام براى او برد او هم مثل همان دختر کرد و کشته شد. دير باز آمد در خانه و درويشى خواند. دختر کوچک شام براى او آورد، ديو مى‌گفت: ”پيش‌تر بيا.“ دختر پيش مى‌آمد اين خيلى باهوش بود. همراه ديو به خانه‌ او رفت. ديو مقدارى پنبه به او داد گفت: ”بريس“ و گوش‌ماهى را هم داده دختر پنبه را رشت و گوش‌ماهى را سوراخ کرده به گردن آويخت. ديو آمد گفت: ”گوش‌ماهى تو کجائي؟“ گفت: ”سر دل دختر.“ ديو آمد و گفت:”من تو را خيلى دوست دارم.“ سر خود را در دامن دختر گذاشت. دختر ديد کليد هفت در بند در موهاى او پنهان است. کليد را برداشت و درها را باز کرده و تماشا مى‌کرد تا رسيد به حوض نقره، ناخن خود در آن زد و رفت به حوض طلا رسيد، باز همان ناخن را در حوض طلا زد و جل روى آن پيچيد. ديو گفت: ”چرا ناخن را جل پيچ کرده‌اي؟“ گفت: ”زخم شده.“ گفت: ”باز کن ببينم“ گفت: ”دردم مى‌آيد.“ لاجرم باز کرد ديو گفت: ”حالا همه چيز را ديدي؟ گفت: ”بله“ ديو گفت: ”هرچه تو کردى شيشه عمر مني.“ دختر گفت: ”خيلى خوب.“ ديو گفت: ”برو بالاى بوم تا من قد و بالاى تو را ببينم.“ دختر شيشهٔ عمر او را آهسته برداشته و رفت بالاى بام و زد به زمين. ديو در همانجا دود شد و بالا رفت. دختر رفت خانه پدر خود و قصه را نقل نمود.


همين قصه به نام ”افسانه پيرمرد و سه دختر ديو و درخت اشرفي“ جداگانه براى صادق هدايت ارسال شده است.


اين قصه روى کاغذ کاهى توسط صادق هدايت نوشته شده است. در طرف راست بالاى صفحه آمده است: ”فلکلر ـ گردآورندهٔ هرمز ماهوند ـ يزد ۲۶/۱۰/۱۷“.