دجال پالانى دارد که هر شب مىدوزد و صبح پاره مىشود روزىکه دنيا آخر مىشود خردجال از چاهى که در اصفهان است بيرون مىآيد هر موى او يک جور ساز مىزند، از گوش او نان يوخه مىريزد و بهجاى پشگل خرما مىاندازد هر کس به دنبال او برود به دوزخ خواهد رفت.
از همه الاغها بدتر خردجال است که آن ملعون روز خروج او بر آن خر سوار مىشود. رنگ آن خر سرخ است چهار دست و پاى و ازرق است سر و کلهٔ او بهقدر کوه بزرگى مىباشد پشت او موافق سر او است. گامى که بر مىدارد نزديک شش فرسخ راه طى مىکند. اين روايت زبدةالمعارف بود. از موى حمار صداى ساز به گوشهاى مردم مىرسد، سرگين که مىاندازد انجير و خرما بهنظر مىآيد، قد خود دجال بيست ذرع است، در فرق سر دو چشم دارد و شکاف چشمها به طول و درازى اتفاق افتاده، يک چشم او کور است صورت دراز و آبله بر صورت دارد...