يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود روزى از روزها پادشاه ايران در بارگاه خود نشسته بود خبر آوردند که ايلچى فرنگ با باج و خراج ساليانه آمده است.


ايلچى وارد شد، زمين ادب بوسيده، تحفه و هدايا را از نظر گذارنيد و عرض کرد: خراج ساليانه را همراه آورده است استدعائى دارد اگر اجازه بدهند عرض بکند. شاه اجازه داد.


ايلچى عرض کرد: قبله عالم به سلامت باشد، جان نثار چند سؤال دارم اگر وزراى اعلى‌حضرت جواب سؤالات مرا دادند، معلوم مى‌شود ايران از حيث علم هم بر ما برترى دارد و غلام خانه‌زاد خراج را تقديم خزانه اعلى‌حضرت مى‌کنم. و اگر جواب ندادند معلوم مى‌شود فقط قوه شمشير و زور او ما زيادتر است. لذا وقتى از حيث علم بر ما برترى ندارد انصافاً حق خراج گرفتن از ما را هم ندارد و در اين صورت خراج نيست باج زور است. شاه اجازه بفرمائيد فقط خراج امساله را تقديم کرده و سال‌هاى بعد معافمان فرمائيد.


شاه قبول کرد. ايلچى سؤالات خود را به عرض رساند. وزير دست راست وزير دست چپ و امراء بارگاه به همديگر نگاهى کردند. وزير دست راست براى عرض جواب پهل روز مهلت خواست. شاه چهل روز به وزراء و امراء مهلت داد. قسم خورد که اگر جواب ندهند تمام آنها را خواهد کشت.


وزراء و امرا مرخص شدند. روز سى و نهم دور هم جمع شدند و هيچ‌کدام نتوانسته بودند جوابى حاضر کنند بنابراين با هم قرار گذاشتند که شبانه فرار کنند. نصف شب که شد همه از يک دروازه سوار اسب رو به فرار گذاشتد. اول طلوع آفتاب به دهى رسيدند مکتب‌خانه‌اى ديدند که آخوند پيرى در آن نشسته مشغول درس دادن است. دم مکتب‌خانه از اسب پياده شده ديدند چوب بلندى دست معلم است که از سقف اطاق بيرون رفته و طنابى هم از توى ديوار آمده به شال کمر او بسته است. خيلى تعجب کردند و پرسيدند: آقا اين چوب چيست و اين طناب از کجا است؟ جواب داد: عيال بنده در خانه خيلى کار دارد و من هم مشغول تدريس هستم، لذا براى آنکه گنجشک‌ها گندمى را که روى بام اين اطاق پهن کرده‌اند تا خشک شود نبرند، من اين چوب بلند را دست گرفته از سقف اطاق بيرون کرده‌ام و سر او دستمالى بسته‌ام. از طرف ديگر بنده‌زاده شيرخوار نيز در اطاقِ اين پشت در گاهواره خوابيده و طناب گاهواره از ديوار به شال بنده بسته است. من که موقع درس دادن ناچارم با بچه‌ها تکان به خودم با تکان به خودم، هم چوب تکان مى‌خورد و گنجشک‌ها مى‌پرند و هم گاهواره مى‌جنبد و بچه بيدار نمى‌شود.


وزراء و امراء از عقل او تعجب کردند و پرسيدند: اسم تو چيست؟


جواب داد: ”نيم من بوق اين پشم پانزده“ همه به هم ديگر نگاه کردند و چيزى نفهميدند و گفتند: آقا اينکه اسم نيست خواهش مى‌کنم اسم شريف را بفرمائيد؟ گفت: اسم اصلى بنده منصور ابن موسى است، ولى چون آدم فقير و متواضعى هستم راضى نشدم اول اسم بنده ”من“ باشد و اول اسم منصور حلاج هم ”من“. لذا اول اسم خود را ”نيم من“ گذاشتم. بعد ديدم سزاوار نيست آخر اسم من ”صور“ باشد و اسرافيل هم صور، لذا قبول کردم که آخر اسمم ”بوق“ باشد.


بنابراين اسمم شد نيم من بوق ـ اين ـ بعد برخوردم که نمى‌شود با تواضع و افتادگى من اول اسم پدر ”مو“ و آخر آن ”سي“ باشد و موسى کليم الله هم همين اسم را داشته باشد. ناچار گفتم پدرم به عوض ”مو“ بايد ”پشم“ داشته باشد و به‌جاى ”سي“ هم ”پانزده“ و به هعمين جهت اسم شد ”نيم من بوق اين پشم پانزده“


وزراء با يکديگر مشورتى کرده گفتند کسى که بتواند جواب ايلچى فرنگ را بدهد همين است و بس و بايد او را همراه برد تا جواب بدهد و ما را زا خشم سلطان خلاص کند و پس از کمى مذاکره قرار شد نيم من بوق اين پشم پانزده با آنها برود و جواب ايلچى را بدهد.


همه با هم به راه افتادند معلم مذکور بر الاغى سوار و خورجينى درد ترک داشت که هر چيز از قبيل دانه ذغال با ميخ و امثال آن در راه مى‌ديد جمع کرده در آن جاى مى‌داد. خلاصه همه جا آمدند تا به در بارگاه رسيدند و پياده شدند. نيم من بوق ابن پشم پانزده زمين ادب بوسيده، مدح و ثناى شاه را به‌جا آورد. وزراء عرض کردند: قبله عالم به سلامت باشد در اين مدت هرچه فکر کرديم به چه زبانى سؤالات ايلچى فرنگ را جواب گوئيم که براى دولت ابد مدت موهن نباشد، راهى نيافتيم و نتوانستيم راضى شويم که خود جواب بدهيم لذا براى آنکه هم امر شاهانه اجراء شود و همه ايلچى جواب خود را گرفته باشد و هم به دولت برنخورد اين شخص را که معلم يکى از مکتب‌خانه‌هاى دهات است براى عرض جواب همراه آورديم. شاه به همه اجازه نشستن داد. نيم من بوق ابن پشم پانزده روبه‌روى ايلچى نشست. ايلچى پرسيد: وسط زمين کجا است؟ جواب داد: همين جائى که من نشسته‌ام. ايلچى کاغذى از جيب درآورد. با مداد دايره بر آن رسم کرد. نيم من بوق ابن پشم پانزده پس از آنکه قدرى به دايره نگاه کرد يک دانه ذغال از خورجين خود درآورده قسمت کوچکى از دايره را جدا نمود. ايلچى تخم‌مرغى بر آن نهاد. او نيز دانه پيازى روى دايره گذاشت. ايلچى با چهار انگشت خود به او اشاره کرد. نيم من بوق ابن پشم پانزده دو انگشت به سمت صورت او دراز نمود. ايلچى از جا برخاسته تعظيم کرده عرض نمود: قربان، من جواب همه سؤالات خود را گرفتم. الحق اين شخص استاد است و خراج را تقديم کرد.


شاه از او پرسيد: سؤال و جواب چه بود؟ عرض کرد: از او پرسيدم وسط زمين کجا است، جواب داد همين‌جا يعنى زمين گرد است و هر نقطه وسط آن محسوب مى‌گردد. بعد به او گفتم اين زمين گرد تمام آن خاک است؟ قسمت کوچک آن‌را جدا کرد يعنى خاک کمتر است و آب بيشتر. سپس پرسيدم زمين مثل تخم‌مرغ از يک ورقه ساخته شده پياز را نشان داد که خير مثل پياز ورقه ورقه است.


با چهار انگشت گفتم اگر مثل من و تو چهار نفر ديگر پيدا مى‌شد دوار عالم صحيح مى‌گشت جواب داد به عقيده من همين دو نفر هستيم کفايت مى‌کند.


ايلچى مرخص شد. بعد از نيم من بوق ابن پشم پانزده پرسيدند سؤال و جواب چه بود. عرض کرد: قبله عالم به سلامت باشد وقتى پرسيد وسط زمين کجا است چون مى‌دانستم نمى‌تواند ذرع کند گفتم همين‌جا و اگر مى‌گفت نيست مى‌گفتم برخيز و اندازه بگير. بعد روى کاغذ گردى کشيد يعنى من روزى يک گرده نان مى‌خورم. بنده تعجب کردم و نشان دادم که من به يک تکهٔ کوچک قناعت مى‌کنم ـ او گفت يک گرده نان را با تخم‌مرغ مى‌خورم من گفتم فقير آدمى هستم تکه نان را با پياز صرف مى‌کنم. فرنگى با چهار انگشت خود مرا تحقير کرد و گفت خاک به سرت، من نيز با دو انگشت جواب دادم چشم‌هايت کور ـ شاه از اين حسن تصادف تعجب کرده خنده بسيارى نمود. معلم را با انعام و مرحمت شاهانه به نواخت و مرخصش ساخت. اميدوارم همان‌طورى که معلم مزبور سر پيرى به دولت و مکنت و آرزوى خود رسيد شما هم به آرزوى خودتان برسيد.


اين داستان روى کاغذ نازک ماشين شده که حدود دو صفحه را شامل مى‌شود. در سمت راست بالاى صفحه اول صفحه اول صادق هدايت نوشته است: ”سلطان قهرمانى شرف‌الدين“ که البته نام ارسال کننده داستان است.