پادشاه گفت صندلى گذاشتند و پسر نشست پادشاه به او گفت: ”بايد دختر مرا بگيري.“ پسر اول گفت نه، بعداً کم‌کم راضى شد. دختر را برداشته با پنجاه بار جواهرات و ده تا کنيز غلام آمدند تا رسيدند به‌جاى ديگري. فرامرز گفت حالا ديگر من قدرى راحت شدم. چون غلام بيشتر شد. منزل کردند. فرامرز به همان طريق روى بارها خوابيد. يک وقتى ديد يک‌نفر سر آدمى به‌دست گرفته آمد جلوى فرامرز روى بارها گذاشت، فرامرز شمشير کشيد تا گردن او را بزند به دماغ او خورد و افتاد. فورى دماغ را در جيب گذاشت. دروازه‌بان صبح در را باز کرد ديد سر پسر پادشاه روى بارها است. فورى فرامرز را دست بسته به نزد پادشاه برد و گفت: ”قربان قبله عالم گردم صبر کنيد من قاتل را نشان مى‌دهم.“ گفتند خيلى خوب فرامرز گفت: ”تمام مردم از جلوى من بگذرند تا من نشان دهم.“ تمام شهر آمدند. فرامرز گفت: اينها نيستند و هنوز يک نفر هست. پادشاه گفت: ”فقط پسر وزير است که مريض بسترى است.“


فرامرز گفت: ”بايد بيايد“ وقتى آمد ديدند روى دماغ پسر وزير بسته است. فرامرز گفت: ”اين کشنده پسر تو است.“ گفتند چرا گفت: ”چون اين دماغ مال اين است.“ و دماغ را از جيب بيرون آورده گفت: ”ببيند اين دماغ اين است.“ پس پسر وزير را کشتند و پادشاه به فرامرز گفت: ”چون تو کشنده پسر من را پيدا کردى بايد دختر من را بگيري.“ فرامرز گفت: ”من نمى‌خواهم يک ارباب دارم اگر او خواست به او بدهيد.“ فرامرز آمد تمام قضيه را گفت مانند پيش پسر رفت نزد پادشاه به همان طريق پيش دختر گرفت آمد با پنجاه بار جواهر و ده کنيز غلام اينها و روى‌هم شدند صد و پنجاه بار جواهر و بيست کنيز. غلام پسر گفت: ”حالا برويم نزد پدرِ خود“ پس برگشتند به طرف شهر در بين راه منزل کردند. نشسته بودند شام بخورند ديدند پيرزنى آمد لقمه‌ نانى طلب کرد، آنها به و نان داده و رفت. فرامرز پشتِ سر پيره‌زن را گرفت رفت ديد پيرزن سنگى را برداشت و زير سنگ رفت و مشغول صحبت شد و گفت: ”در اين نزديکى قافله است فورى برويد بزنيد.“ فرامرز حرف اينها را گوش داد.


ديد سنگ برداشته شد، هرچه سوار بيرون آمد فرامرز همه را کشت، وارد آنجا شد. پيره‌زن را گفت: اى حرام‌زاده تمام جواهرات را نشان بده. پيرزن همه را نشان داد آن‌وقت پيره‌زن را هم کشت رفت ديد آنقدر مرده آويزان است بعضى‌ها بى‌جان و بعضى‌ها نيم‌نفس هستند. همه را آزاد کرد آنها که جان داشتند به ‌جان آمدند پشت پاى فرامرز افتادند. گفتند: ”ما تا قيامت نوکر تو هستيم“ فرامرز همه جواهرات را بار کرد به طرف ارباب آمد قضيه را نقل کرد آن‌وقت با ارباب و کنيز غلام‌ها شروع به رفتن کرد. يک فرسخى شهر رسيد. فرامرز گفت چادر زدند تا شهر همه جا را خوش کردند و خودش به ارباب گفت من مى‌روم پدرت را مى‌آورم. رفت ديد پدر چشم‌هايش از غصه اين پسر کور شده فورى دوائى زد چشم‌هايش بينا شد. او را برداشت آمدند تا رسيدند به چادرها پدر گفت: ”فرامرز اينها که هستند چرا اردو زده‌اند؟“ گفت: ”اينها همه کنيز غلام‌هاى پسرت هستند.“ رفتند تا رسيدند به پسر پدر ديد دو نفر دختر مثل ماه دو طرف پسر خود نشسته‌اند فورى پسر را در آغوش گرفته هر دو بى‌هوش شدند. فرامرز آنها را به هوش آورده وارد شهر شدند.


پسر فورى امر کرد يک ماهه يک پارکى ساختند. پسر در آنجا منزل کرد. فرامرز همه‌چيز آنها را حاضر نمود و زندگى او کامل شد. آن‌وقت رو به پدر کرد گفت: ”برادرهاى من کجا هستند؟“ آنها را آوردند و مهتر پسر کوچکى کردند. فرامرز گفت: ”ارباب حالا که همه‌چيز شما فراهم شده بيائيد يک خيراتى براى آن مرده که او را آزاد کرديد. بدهيد.“ فورى قبول کردند، آمدند پنجاه ديگ برنج بار گذاشتند و هرچه شيرينى که لازم بود حاضر نمودند با فرامرز پنجاه بار بستند به طرف مزار رفتند. همه را خيرات کردند به فقرا دادند آن‌وقت فرامرز رفت سر يک قبرى را باز نمود گفت: ارباب من همان مرده‌اى هستم که صد تومان دادى و مرا آزاد کرديد. حالا خداحافظ من آمدم تلافى اين صد تومان را بکنم. حالا که زندگى تو تکميل شد من رفتم.“ و رفت توى قبر و سر خود را گذاشت آنچه پدر و پسر گريه کردند ديدند فرامرز جواب نداد اين است سزاى نيکى در دنيا.


اين داستان روى کاغذ نازک زرد رنگ ماشين شده است که ۴ صفحه را مشمول مى‌شود. صادق هدايت نام داتان را با مداد نوشته است: ”فرامرز نمک‌نشناس“ با همان مداد نوشته است: ”ساعت نامه ـ ۲۳/۳/۱۳۲۳.“ بعد با مداد قرمز نوشته است: ”Voir Lorimer“. ضمناً با مداد نوشته است: ”همتيار“.