يک پيرمردى بود يک خرى داشت. به پسر خود گفت اين خر را ببر و بفروش. پسر خر را برد که بفروشد يکى به پسر رسيد [گفت] اگر خرت يک گوش نداشت بهتر از حالا مى‌خريدند. فوراً پسر گوشِ خر خود را بردي. باز يکى به او رسيد اين يکى گفت اگر اين يکى ديگر گوش هم نداشت بهتر مى‌خريدند. آن گوش او را هم بريد باز يکى ديگر به او رسيد گفت اگر خرت دُم نداشت بهتر از حالا مى‌خريدند. فوراً دم خر خود را بريد، نخريدند. يکى ديگر رسيد گفت اگر اين دست و پا را نداشت خيلى خوب مى‌خريدند. پسر دست و پاى خر را بريد. باز خر او را هيچ‌کس نخريد يکى ديگر به او رسيد گفت اگر خر تو کله و گردن نداشت خيلى خوب مى‌خريدند. پسر کله و گردن خر را بريد باز خر او را هيچ‌کس نخريد. بعد به کمرِ او رسيد. پسر را بنا کرد به زدن که چرا خر زبان بسته را اين‌طور کردي. بعد پسر به حالت خراب رفت به خانه پدر خود. گفت مردم فريبم دادند من هم اين‌کار را کردم. بعد پدرِ پسر آمد يک‌صد تومان پول کرد در پهن خر خود با يک سوزن جوال‌دوز داد به پسر خود گفت ببر بفروش. پس پسر خر را برد جاى اولى همان مردى که گفت گوش خر را ببر باز آمد و گفت خرت چند؟ پسر گفت خرم را نمى‌فروشم. گفت چرا؟ گفت خرِ من هر روزى يک صد تومان پول پهن مى‌کند، يک سوزن به خر زد، خر هم بنا کرد به پهن کردن و يک صد تومان پولى که در پهن خر بود درآمد برداشت. بعد مرد حاضر شد که خر را بخرد. پسر گفت نمى‌فروشم. گفت بفروش. پسر گفت چند مى‌خري؟ گفت پانصد تومان.


پس پسر خر را فروخت به پانصد تومان و رفت پرسيد خوراک اين خر چيست: گفت حلوا و ساير چيزهاى خوب و بايد او را يک ماه در اطاقِ سفيدى بنمائى و درب او را ببندى بعد از يک ماه درِ او را باز کنى و پول را ضبط نمائي. مرد خر را خريد، به دستور پسر عمل کرد، بعد از يک ماه از دريچهٔ بام نگاه کرد ديد يک چيزى توى اطاق برق مى‌زند. خيال کرد پول‌ها مى‌باشد. وقتى رفت درِ اطاق را باز کرد ديد خرش مرده و دست‌هاى او بالا رفته و نعل آن برق مى‌زند. پى آمد پسر را پيدا کرد. گفت امشب تو بيا براى مهمانى ما. گفت خيلى خوب و در خانه و يک آهوئى بود. در بين راه که مى‌رفتند با پسر در صحرا يک آهوئى جلو آنها پيدا شد. مرد به آهو گفت برو در خانه ما بزن من بگو براى ما شام تهيه کند. وقتى به خانه مرد رسيدند پسر ديد آهو در اينجا است. پسر گفت اى مرد اين آهو را به من بده بخرم. گفت نمى‌فروشم. گفت بفروش. گفت شام درست کردى گفت نه پس مرد کاردى از جيب خود کشيده زد به شکم زن خود افتاد و زن مرد. بعد رفت در خانه يک ماسوره پيدا کرد، آمد و زن را باد کرد. زن برخاست و نشست تمهيد کرده بودند. پسر گفت اين ماسوره را بده به من بخرم، ماسوره را به قيمت گزاف به او داد. پسر رفت در خانه‌اى که چهل برادر بودند. به آنها گفت شما اگر زنتان بدرفتارى کند آنها را بکشيد من مى‌آيم آنها را زنده مى‌کنم. سى و نه برادر رفتد و زن‌هاى خود را کشتند و آمدند حالا بيا و زن‌ها را زنده کن پسر رفتو آنچه اينها را باد کرد هيچ‌کدام زنده نشدند. بعد گفت در دريا گوسفند بسيار است بيائيد برويم و قدرى از آنها را بياوريم، برادرها را برد بر لب دريا و يکى از آنها را انداخت به دريا وقتى برادر به هلاکت بود دست و پا مى‌زد که شما نيائيد پسر گفت ببينيد مى‌گويد بيائيد. بالاخره سى و نه نفر برادر را انداخت به دريا و آمد مال و اموال و زن آنها را صاحب شد و بنا کرد به زندگانى کردن.


اين افسانه روى کاغذ خط‌دار امتحانى ماشين شده و يک صفحه را شامل مى‌شود.