قصه از اين قرار است، در عهد جمشيد جم اين عيد نوروز از بس که روزى بد بود و به مردم بد مى‌گذشته جمشيد پيش خود فکر مى‌کند چه بکند که به مردم خوش بگذرد. در آن روزگار پيرزنى بوده بسيار احمق او خيال مى‌کرده که اين عيد نوروز شخصى است که مردم بايست در وقت آمدن او لباس نو پوشيده و حاضر باشند. ده روز به عيد مانده پيرزن در فکر خيالات خود فرو مى‌رود و پيش خود مى‌گويد: برخيزم و براى عمو نوروز بند بندازم ”يعى زير ابرو وردارم“ در ميان بند انداختن پيش خود مى‌گفت:


مى‌کنم صحرا مى‌اندازم پيش خاله زهرا مى‌اندازم


نصفش اينجا مى‌اندازم نصفش آنجا مى‌اندازم


حرف‌هاى خود را که باز تمام کرد به فکر اين مى‌افته که دست‌بندى هم بند کنه در موقعى که در حال بند کردن دست بند بود. دست بند پاره شده و مى‌ريزد بالاى زمين يک دفعه به‌سر خود کوفته مى‌گويد چه کنم، حوصله‌ام سر آمد بنشينم در تاب تا قدرى خواب از چشمانم بيرون رود و به خواب نروم تا عمو نوروز بيايد و شکل ماه او را ببينم. در موقع‌ييکه [موقعى که] در تاب نشسته بود به خواب مى‌رود و سال مى‌گذرد و او از خواب بيدار مى‌شود. دست را روى دست خود زده و مى‌گويد: احمدُم رفتُ محمُدمُ رفتُ و نوروزم رفت چلوسى (هيزم) وردآرمُ دنيا زُنم تش پس بعد از اين دل با که کَنم خَش حالا مى‌گويد اگر چلوس در آب افتد بارندگى زياد مى‌شود و اگر در خشکى افتد بارندگى کم مى‌شود.


پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود


بالا آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود.


اين قصه روى کاغذ خط‌دار با مرکب سياه نوشته شده است.